دانلود کتاب دو ماه و چند روز از میم_سین با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ذهنم می شمرد. حواست هست چی گفتم؟ من نمی شمردم.. ذهنم می شمرد. از تعداد روزایی که بین من و تو ایستاده بود و تو نمی دیدی بگیر تا تعداد گالی زرد و سفید یاس که از زیر دستم در رفته بودن و هنوز شهد شیرین پرچم وسطشونو نچشیده بودم و خشک شده بودن و ریخته بودن. من دلم تا ابد همون تخت یه نفره و دو تا بالش روی هم افتاده و پرتقالی ریز و آبدار و ترش باغچه رو می خواست که چارزانو می نشستم رو تخت و پوستشو با ناخونام که می کندم…
از اتاق بیرون رفتم و بر خلاف بقیه ی روزا درو پشت سرم بستم و قفل کردم. آخر هفته ها اینجا کاروانسرا می شد و همه شون سمت خانه ی پدریشان حجوم می آوردن. سر انگشتمو روی دیوار گذاشتم و همونطور که از راهروی باریک که قد عبور دو نفر هم به زور جا داشت، رد می شدم؛ به چاق سلامتی کردنای ترکا و تبله های دیوار با پوست دستم، لبخند زدم. در حیاط چهار طاق باز بود. بدون اینکه جلب توجه کنم، سرک کشیدم.
محمد حسین شلنگ آب دست گرفته بود و انگشت شستش رو لبه ی اون گرفته بود و آب فواره وار روی شادی و آرمان که از پشت درخت ها فرار می کردند، می ریخت. خاله وجیهه روی منقل سیب زمینی کباب می کرد و تند تند جلوی دایی محمود و دایی احمد و شوهرش و پوریا که روی تخت چوبی روی ایوان نشسته بودند، می گذاشت. پوریا آروم آروم سیب زمینی کوچیکی احتمالا اونم برای مامان بزرگ پوست می گرفت.
و دایی احمد و دایی محمود کنار هم نشسته بودن و به عادت روی تخت نشستن ها یک زانو را خم کرده و به شکم کشیده بودن و تیکه های سیب زمینی نیمه پوست گرفته را به دندون می کشیدن. سیاوش خان هم روی گوشی اش چنبره یه زده بود و با دقت چیزی رو تماشا می کرد. مامان بزرگ اما با هن و هن و جون کندن و به زور اون تعلیمی چوب گردوش که دایی محمود از یه سمساری سمت جمهوری خریده بود، راه می رفت و…