دانلود کتاب فصل یاس های سفید از مهدیه سعدی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نگاهش را از آسمان نیمه ابریِ روز گرفت و از پشت هالهی دود خاکستری رنگ سیگار، داد به حرف “p” انگلیسی که روی شیشهی بخار گرفتهی ماشین نوشته بود و کمی بعد محو میشد! قبل از آن هم این کار را زیاد انجام داده بود. نه فقط روی شیشه شبنم زده ماشین و آینه و پنجره،بلکه پشت درِ همیشه بستهی اتاقش، صفحه اول و آخرخاطراتش،روی درخت انار انتهای حیاطِ خانه باغ قدیمی و روی ساعد دستش. پسرِ عمه آفاق میگفت نبض احساس است..
کلاه بارانی اش را تا پیشانی پایین کشید و خیره شد به فضای خالی میان درختان گز و افرا. هوا حسابی سرد شده بود. بوی خاک باران خورده در مشامش پیچیده می شد و او پایش میدوید سمت خاطره ای که در آن دختر بچه ای در حیاط یک خانه ی کلنگی، بیل زده بود به خاک و می خواست گلی در آن بکارد. گلی که سرخی پرهایش او را می نشاند پای دامن گل گلی مادر وقتی که از راز شب بوها می گفت. از قصه ای با شاهزاده و گدا و دخت پادشاه!
قصه ی پریزادی مطرود و ماه نظری بی نام و نشان!… و در آخر، همهی شخصیت های داستان های مادر همیشه می رسیدند پای درختانی سر سبز با شکوفه های قرمز! صنوبر می گفت خاک باغچه مرده است. بار نمی دهد. او نمی دانست خاک مرده یعنی چه! اما گمان می کرد روزی یکی از شاهزاده های قصه ی مادر از پشت شاخه های آن درخت رازآلود به او خیره خواهد شد! به موهای طلایی خورشید نظرش! و خال ریز کنار لبش و چشمانی
که ارث از دریا برده بودند! او خواب حرف های مادر را دیده بود که سر از تهران در آورد! چشمانش را بست و سرش را به طرف آسمان بلند کرد. صدای مادر هنوز نزدیک بود وقتی که از تهران و خیابان هایش حرف میزد! شیراز برای دختر یکی از کافه دارهای خیابان لاله زار غریب تر از آنی بود که با رطوبت و نم دیوارهایش خو بگیرد! او هنوز بوی تهران میداد. بوی قصه هایی که در کوچه پس کوچه های پاییزه اش رقم میخورد. در بهار حیاط هایش!