دانلود کتاب مهره اعتماد از مهدیه شرفخانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
هدی همت کارش با همه دخترای این سرزمین فرق داره، اون یه نصاب داربست حرفه ایه که با پسر عموش یه شرکت ساختمانی دارن به نام داربست همت! هدی تمام سعیاش رو داره میکنه تا از سایه نحس گذشته ای که مادر و پدرش رو ازش گرفته بیرون بیاد و به گذشته فکر نکنه اما درست زمانی که فکر میکنه از شر این سایه خلاص شده، با یه مهره کوچیک از گذشته مواجه میشه به نام یاکان اعتماد، که…
هوا گرگ و میش بود که باشتاب سوار نیسان شدم به سمت خانه برویم تا بعد از ساعت ها کار کردن کمی استراحت کنم. این پسر هم دیگر شورش را درآورده بود. هر روز هرروز پای برج می آمد و چند دقیقه ای می ایستاد و فقط به برج نگاه می کرد. الكي مثلا جناب مهندس خیلی به فکر کارمند و کارگرانش است پسرک دیوانه از پشت شیشه نگاهش کردم کلاه ایمنی زرد رنگی بر سرش گذاشته و مشغول حرف زدن با
موبایلش بود. صدای باز شدن در را شنیدم سرم را سمت مجید گرفتم همینطور که داشت پشت فرمان می نشست دستمال یزدی در دستش راپشت گردش کشید و غر زد. -انگار داره از آسمون آتیش میباره خورشید رفته اما هنوز هواگرمه. مجید همیشه همین بود و طاقت گرما را نداشت تمام تابستان بساطمان این بود مخصوصاً ظهر که میشد اصلا جرأت نزدیک شدن به اورا نداشتیم. او هم تا می توانست به زمین و زمان
فحش میداد و غر میزد. شیشه ی سمت خودش را پایین کشید و استارت زد و به راه افتاد. هنوز چند دقیقه ای از حرکتمان نگذشته بود که با یادآوری کیسه ی دارویی که ظهر برای عزیز خریده بودم و بخاطر دور بودن ماشین از برج آن را در گوشه ای از ساختمان پنهان کرده بودم از جا پریدم و هول و سریع گفتم: بزن کنار مجید! بزن کنار. متعجب راهنما زد و ماشین را کناری توقف کرد و با اخم های درهم که…