دانلود کتاب داناوان از کیمیا وارثی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رائیکا داناوان پلیس تازهکارِ شهر فینیکس، مأموریت پیدا می کند تا برای مراقبت از یک دختر پانزدهساله و همچنین بررسی جنایتها و قتلهای پیدرپی، به شهر متروکه جروم سفر کند و در عمارتی قدیمی مستقر شود. اما این شهر متروکه، بوی خون میدهد. بوی خون انسانهایی که توسط هیولاهای در کمین نشستهی آنجا، به قتل رسیدند؛ اما مشکل اساسی فقط هیولاها نیست. رازهای بزرگتر و خونینتری وجود دارد که داناوان با دانستن آنها، خودش را تقدیم شیطان خواهد کرد!
با عجله از پله ها بالا رفتم در نیمه باز رو به سرعت هل دادم و داخل سالن پریدم با سرعت به طرف راه پله دوییدم و تندتند پله ها رو طی کردم. همون طور که نفس نفس زنون پله ها رو طی می کردم، به این فکر افتادم که دقیقاً موقع رویارویی با اون قاتل قراره با چه چیزی از خودم در برابرش محافظت کنم؟ و درست همون لحظه که پله ها تموم شد و وارد راهروی طبقه ی بالا شدم نگاهم به میزه عسلیه کوچیکی
گوشه ی راهرو افتاد که گلدونی خالی و قطعاً گرون قیمت روش بود. بدون فکر و همین طور که می دوییدم راهم رو کمی کج کردم. در حال دوییدن دست دراز کردم و به گلدون چنگ انداختم و بعد تو دستش گرفتم و قدم هام رو تندتر کردم. نمی دونستم اتاق آنجل کجاست؛ اما طبق غریزه م که صدای جیغ رو دنبال می کرد پیش رفتم و سمت اتاق انتهای راهرو دوییدم. زمانی که به در رسیدم بی معطلی دره بسته
شده رو باز کردم و محکم هلش دادم به محض این که در باز شد چشم هام روی آنجل و اون مردِ سیاه پوش ثابت موند. آنجل رو از پشت گرفته بود و با دست هاش مهارش کرده بود تا فرار نکنه و آنجل تقلی کنان سعی می کرد اون رو به کناری هل بده. علاوه بر این که ترس و اضطراب وجودم رو پر کرده بود؛ اما خشمگین هم شدم. اخم کردم و فریاد زدم: هی تو! سر مرد با اون موهای بلندی که تا بالای گردنش بودن و از زیر نقاب…