دانلود کتاب سیاهکار از زهرا بهمنی خوی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رمان سیاهکار، روایت سیاه بازیهای زندگی است. مافیاها به طرز آشکاری در شهر پرسه میزنند و مانند یک گرگ در یک شب ناب، زوزه کلتهایشان بلند میشود، نیش ظالمانه خود را برای شخصی تیز میکنند و در آخر… نیلارز تنها در هفت روز آمیخته به سیاهیهای زندگی میشود و در یک شب که پدرش… چه میشود؟ در شبهای مافیا قصه من، چه کسی مورد هدف خواهد گرفت؟!
“گذشته” هق هق هایش را در بالشت خفه میکرد که مبادا دخترکش متوجهی غم درونش شود. اما… -مامانی! سر از بالشت برداشت و صورت خیس از اشکش را پاک کرد. لبخندی چاشنی صورتش کرد، به سمت دخترش برگشت: جانم؟ نزدیک آمد و به صورت زیبای مادرش خیره شد. تکه ای از موهای مادرش را گرفت و گفت: گریه نکن! سر مادرش را در آغوش کوچکش گرفت. او تنها همدم تنهایی مادرش بود. صدای داد و بیداد پدر و مادر بزرگش به گوش میرسید. دست های مادرش هالهی گوش هایش شد. اما تن صداها بیش از حد بلند بود.
“حال” از توی فکر بیرون اومدم و به چهرهی نگران بابا و آرمان نگاه کردم. بلند شدم و گفتم: چیزی شده؟ بابا سریع بغلم کرد، آرمان نفس راحتی کشید و گفت: در اصل این سؤال ماست. چیزی شده؟! چرا گریه کردی؟ از آغوش بابا بیرون اومدم و به صورتم دست کشیدم: کی گریه کردم؟ اوف نيلا! -من خوبم خودم هم نفهمیدم چرا گریه کردم بگذریم من برم پیش عمو این ها بدون من دارن خوش میگذرونن این عادلانه نیست؟ بلند شدم و به سمت عمو و دخترها رفتم ناهار رو با شوخی ها و سر به سر گذاشتنهای آرمان و نوا خوردیم بعداز یک ساعت
حرف زدن، آرمان به سمت ماشینش رفت و با یک توپ برگشت چرخی به توپ داد و گفت: کی پایهی والیبال هستش؟ همه موافقت کردیم و از آلاچیق بیرون اومدیم من و آرمان و عمو توی یک تیم و نگاه نوا و بابا هم توی یک تیم بودن. پیک نیک رو با خنده به پایان رسوندیم و در آخر که مشغول جمع کردن وسایل بودیم، عمو گفت: امشب مهمون من هستین ها، گفته باشم! بابا سریع مخالفت کرد و گفت کلی کار داره من هم واقعاً دوست داشته داشتم وقتم رو با عمو و آرمان بگذرونم اما به سوگل قول داده بودم و امکان نداشت که به اون جشن نرم …