دانلود کتاب خزان از فاطمه خانقلی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
هیچگاه قرار بر این نبوده که زندگیهای تک تک انسانها بر وفق مرادشان پیش رود و ما در این داستان روایت زنی را خواهیم داشت که مشکلاتش از حد میگذرد …
“البرز” در پستوی خانه نشسته هستم البرزی هشت ساله کوروش کوهسار. دستانش را بالا برده و با تمام توان صورت مادر را نشانه میرود از برخورد دستش به صورت مادر کمی سرجای خود میپرم و ترسیده بنظر میآیم ضربه ای دیگر فریادهای مرد تنومند مقابلم، با جیغهای مادرم مخلوط شده و صحنه وحشتناکی برایم تداعی کرده است بیشتر درخود جمع میشوم، گوشه ترین نقطه از خانه مال من است. مادر به دیوار برخورد میکند و به زمین میافتد پاهایم را در آغوش میگیرم کوروش فحش رکیکی میدهد که معنی اش را نمیدانم مادرم گریه هایش شدت میگیرد و آن مرد دستانش را روی
دهان مادر میگذارد تا بلکه صدایش را ببرد. هیچ یک از آنها توجهی بمن که گوشه خانه پاهای کوچکم را در آغوش گرفته ام ندارند. البته که تنها نیستم جانیار هم کنارم نشسته تا آرامم کند دستانم را روی گوشهایم قرار میدهم و چشمانم را میبندم تا نشنوم نبینم و نترسم … -داداش داداشی. صدای مهربان جانیار، آخ که چقدر دلتنگت شده ام. _البرز پاشو البرز… صدای صحرا مرا از کابوس همیشگی ام بیدار کرد. تازه فهمیده ام که امشب خوردن دارو را از یاد برده ام. دست صحرا روی پیشانی عرق کرده ام قرار گرفت. به چشمان نگرانش زل زدم سرجایم نیم خیز شدم. -چیزی نیست فقط یه خواب بد بود.
-داد میزدی آخه ترسیدم چه خوابی میدیدی مگه؟ -چیز مهمی نیست. ساعت چنده؟ بیدارت کردم؟ سه صبح نه داشتم جواب ایمیل بچه ها رو میدادم که صداتو شنیدم اینجوری که سکته میکنی خدایی نکرده یه فکر به حال خودت کن. -یادم رفت امشب داروهامو بخورم هوف خوابم پرید دیگه. یک تای ابرویش را با تعجب بالا پراند و گفت؛ تو مگه دارو مصرف می.کنی؟! ،آه خدای من این یک مورد را نباید به زبان جاری میکردم، اما حیف… دیر شده بود… دستی به پیشانی سرد و عرق کرده ام کشیدم و بی آنکه به او نیم نگاهی بیندازم گفتم؛ چیز مهمی نیست دیوونه شدی البرز دائم داری این جمله رو تکرار می کنی …