دانلود کتاب قاتل ضدگلوله (جلد دوم) از مترجم بهار با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
این داستانی دربارهی فداکاریه… دربارهی مرگ… عشق… آزادی. این داستانی دربارهی یه حس همیشگیه. هیون آنتونلی و کارماین دمارکو در دو موقعیت کاملا متفاوت بزرگ شدهاند. هیون، یه بردهي نسل دوم، که توی خونهای وسط صحرا محبوس شده، روزهاش پر از کارهای سخت و بدرفتاریهای وحشتناکه. کارماین، توی یه خانوادهی ثروتمند مافیایی به دنیا اومده، یه زندگی پرمزایا و افراطی دارد. حالا، چرخش تقدیر سبب میشود که دنیای این دو نفر با هم تلاقی کند. که میون تارهایی از دروغ و رازها گرفتار بشنوند. آنها میفهمند که گرچه در ظاهر با هم فرق دارند اما در بطن، از اون چیزی که دیگران فکرش رو میکنند نقاط مشترک خیلی بیشتری بینشون هست …
کارماین روی پلهی آخری نشسته بود با سری پائین و دست هایی که تو موهای سرکشش چنگ شده بودن نگاهش معطوف کیف سیاه لباس هایی بود که نزدیک پاهاش قرار داشت گیتار آکوستیک قدیمش هم با دقت قرار داده شده بود نصف جعبهش روی کیف و نصف دیگه به کف سرسرا. صدای زنگی در طبقه پائین پخش شد از ساعت داخل سالن نشیمن بود، و انگار گذر هر تیک عقربهش مثل گذر یک عمر بود. زمان یه عوضی سنگدل بود با گذشتن کارماین رو شکنجه میداد. یک ثانیه؛ دو ثانیه؛ بیست دقیقه؛ یک ساعت یک قرن میتونست گذشته باشه یا اصلا نه حتی یک ثانیه دل کارماین درد گرفت آرزو میکرد که
ای کاش متوقف میشد. صدای قدم هایی که از بالای پله های پشت سرش اومد بهش حال بدی داد. میترسید هیون بیدار شده باشه و مچش رو بگیره که این جا تنهایی نشسته… بخش خائن وجودش امیدوار بود که همین طوری بشه، هیون بیاد و جلوش رو بگیره حتی با وجود این که میدونست دیگه دیر شده. -غافلگیر شدم که میبینم هنوز اینجایی. وینسنت گفت ازش گذشت. فکر میکردم الان دیگه رفته باشی. -هنوز که نرفتهم. گفت، همراه با زل زدن به کیف روی زمین، با صدای لرزونی این رو گفت: ازم متنفر میشه حتی از این که اجازه داد وارد زندگیش بشم هم پشیمون میشه. -یه روزی درک میکنه.
دست های کارماین مشت شدن چشمهاش از اشک های فرو خورده میسوخت “این لعنتی داغونش میکنه” -آره، احتمالا همینطوره. “عالیه” به تندی گفت. به پدرش چشم غره رفت. “ممنون که باعث میشی حالم بهتر شه.” میخوای بهت دروغ بگم؟ وینسنت پرسید ابروهاش رو بالا داد. البته که قراره این کار بهش صدمه بزنه کارماین هیچ راه حلی براش وجود نداره مزخرفه. گفت، سرش رو تکون داد قرار نبود این طور بشه. قرار نبود این طوری تموم شه قرار بود با هم باشیم از همه ی این مزخرفات فرار کنیم و فقط خودمون باشیم برای یه بار تو زندگی لعنتیمون، فقط قرار بود خودمون باشیم و حالا ببین چی شده …