دانلود کتاب خاکستری از نگار رازقندی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
_خاله؟ الان چشمهای تو آبیه یعنی همه چیز رو آبی میبینی به جسم ریز میزه درنا که روی پام نشسته بود خیره شدم و خندیدم. -مگه چشم هاش تو که قهوه ایه همه چیو قهوه ای مبینی بچه؟بهم خیره شد و دندوننما خندید. -نه! محکم تر بغلش کردم و از تاب پایین اومدم تا لبه باغچه حیاط بشینم و به محض بلند شدنم صدای باز شدن درب ناگهانی خونه اومد و قامت آبان تو چهارچوب ظاهر شد و پشتش مادرش اومد. -واستا آبان؛ واسه چی الکی شلوغش میکنی؟ مگه قرآن خدا غلط میشه تو طعم بچه دار شدن رو بچشی؟ گوش های درنا رو گرفتم …
بی اجازه وارد اتاق شدم انگار دیگه برای من طبیعی شده بود برای ورود به هیچ نقطه ای توی این خونه اجازه نگیرم. به محض ورودم آبان درب کشو رو بست. به نظر میرسید چیزی رو داره قایم میکنه که مشکوک نگاهش کردم. -چی میخوای؟ شونه بالا انداختم. چیزی نمیخوام قراره بخوابم. به کنسول پشت سرش تکیه داد. باشه روتو بکن اون طرف یه دقیقه. ابرو هام رو بالا انداختم. -چی پشت سرت قایم کردی؟ اخمی تحویلم داد. -چیزی نیست بیخودی کنجکاوی نکن.جلو رفتم.
وقتی بهم میگفتن یه کاری رو انجام نده من دقیقا همون کار رو با رضایتمندی تمام انجام میدادم. -ولی حالا که کنجکاو شدم باید نشونم بدی. چشم های ریز شدهش رو بهم دوخت. قدمی جلو گذاشت و از ریشه موهام تا نوک انگشت پام رو برانداز کرد. -اونوقت چرا باید چیزی رو نشونت بدم که مربوط به زندگیم با ساحل میشه؟ ابروهام بالا پرید. چرا فکر میکردم یه چیز خطر ناکی قایم کرده در حالی که احتمالا یه چیز خجالت آور بود. -امم… خب نمیدونم شاید فکر کردم یه
چیز دیگه باشه؛ بیخیالش… عقب رفتم. احتمالا اون دوست نداشت راجع به ساحل حرفی بزنه چون به هر حال برای هر مردی سخت بود حرف زدن راجع به زنی که اون رو می پرستیده و حالا دیگه ندارتش. -واستا… به عقب برگشتم. هوم؟ سیبک گلوش بالا و پایین شد. -هر وقت که من نبودم ببینش الآن خجالت میکشم وقتی تو زنمی بخوام راجع به ساحل حرف بزنم. اگر می خواستم با خودم صادق باشم بیشتر از این که مشتاقی بشم با این حرفم انگیزهم رو برای …