دانلود کتاب طهران۵۵ از مینا شوکتی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در مورد نوا دختری جسور و عکاسه که توی گذشته شکست بدی خورده، اما همچنان به زندگیش ادامه داده و حالا قوی شده، نوا برای نمایشگاهه عکاسیش میخواد از زن های قوی جامعه که برخلاف عرف مکانیک شدن عکس بگیره، توی این بین با امیریل احمری و خانواده ی احمری آشنا میشه که هنوز هم روش های سنتی توی همه چیز دارن و پدربزرگش،خلیل، رازی پیش جهانگیر احمری داره که نوا رو کنجکاو کرده…
رضا با استرس ورودی گاراژ را پایید. کنارش ایستاد و بی اهمیت به جمله ی سوالی اش، سریع پرسید: آقا احمری چی گفت عکاس خانم؟ اجازه داد عکس بگیری از ما؟چشمانش درشت شد از تعجب و سوالش را با سوال جواب داد: کی گفت من میخوام از شما عکس بگیرم؟ پسرک مضطرب دستی در هوا تکان داد: خودتون به آقا احمری گفتی که اومدی عکس بگیری. سرش را بالا و پایین کرد: گفتم اومدم عکس بگیرم اما نگفتم از شما می خوام عکس بگیرم که!
پسرک انگار که نفهمیده باشد منظورش را عاقل اندر سفیه نگاهش کرد. جوابش را داد: اما به هر حال آقا احمریتون اجازه نداد. به پشت سر او اشاره کرد و پرسید: کسی تعقیبت می کنه مگه که انقدر مضطربی؟ رضا بی توجه به سوال او، باز هم به گاراژ نگاه کرد و انگار که دنبالش گذاشته باشند تند و سریع گفت: شنیدم که به بابا یارعلی گفتی آقا احمری اجازه نداده! ولی غمت نباشه عکاس خانم. فردا اگه کله سحر بیای خود آقا اینجاست.
فکر کنم آقا خودش اجازه بده بهت. چشمان نوا گرد شد: تو مگه نگفتی همین آقا احمری رئیستونه؟ _خو چرا… ولی این آقا احمری که تنها نه. با اون یکی آقا احمری. کلافه عینکش را از چشم برداشت و روی موهایش فرستاد.از جمله های بهم ریخته ی پسرک تقریبا هیچ چیز دستگیرش نشد: میشه درست حرف بزنی؟ یعنی چه که این احمری نه اون یکی؟ مگه چندتان؟ این پا و آن پا کرد: آقا احمری بفهمه اومدم راپورت بدم تیکه بزرگم گوشمه…