دانلود کتاب صلت از سحر مرادی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
حامیا پسری زخم خورده که در سن هشت سالگی پدر و مادرش را در آتشسوزی هولناک خانهشان از دست داده و هر دو دست خودش هم بر اثر سوختگی جراحت زیادی دیده است. حامیا به سرپرستی خاله و شوهر خالهاش در خانهی آنها بزرگ شده و تنها شرط شوهر خالهاش برای حامیا این است که به تک دخترش بارش به چشم خواهرش نگاه کند. حالا بیست سال از آن روزها گذشته و حامیا و بارش بزرگ شده درگیر احساساتی شدهاند که هر کدام بنا به دلایلی جرات بروز آن را ندارند …
کنج اتاق دورتر از همه ایستاده بود و بهم ریختگی دفتر حاج صادق برایش جای تعجب و سوال داشت. پلیس در حال انگشت برداری و لیست کردن وسایل و مدارک موجود بود. _یه نگاه دقیق بندازید ببینید چی رو برداشته یا برداشتن؟ مقابل کشوهای باز و گاو صندوقش زانو زد و هر چه توجه کرد همه چیز سر جایش بود جز…؟ پرونده ها را برای کُشتن وقت زیر و رو کرد و در پی همان پاکت بزرگ و پوشه ی سبز
رنگ اعصابش بهم ریخت. نبودند… برده بودنشان! _همه چیز سرجاشه… چیزی کم نشده. گفت و همزمان با ایستادنش نگاهش میان صورت حامیا ثابت ماند و نفهمید که چرا خواست بگریزد از خیرگی چشم هایش! مگر در این بیست سال کسی جز خودش از وجود آنها خبر داشت. خودش و او؟ اویی که خیلی وقت بود دورادور خبر از روزگار و زندگی اش داشت. یعنی ممکن بود باز بعد از این همه سال بخواهد پای
گنداب گذشته را باز کند و نترسد از نزدیک شدن به زندگی شان؟ آخرین باری که برایش خط و نشان کشید و مقابلش ایستاد یک هفته بعدش شنید که دوباره از ایران رفت. اما حالا که برگشته بود شاید فیلش یاد هندوستان ویران شده ی قبل از رفتنش را کرده باشد؟ _آقای ملکان حواستون هست سرش را تکان ریزی داد و صورت برگرداند مقابل افسر مقابل افسر آگاهی. _برای اتمام مراحل شکایت باید تشریف بیارید کلانتری …