دانلود کتاب یک تبسم از مامیچکا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
منصور و شیرین زندگی جالبی ندارند. پر از کشمکش و سردی، تنها دلخوشی شیرین دخترشان شادی است و تنها ریسمانی که اون را در این زندگی نگه داشته است ولی برای منصور اینطور نیست، بالاخره تصمیم به جدایی می گیرند ولی چیزها انطور که شیرین میخواهد پیش نمیرود…
از روی اپن نگاهی به شادی انداختم که داشت شادی انداختم که داشت تلویزیون تماشا میکرد روبروی سارا نشستم و تکه ای خیار برداشتم سارا اصرار کرد: بیا یکی بخور. خیار خیلی دارم. گفتم: نه همین بسه… همینطور که سرش را پایین انداخته بود و خیار را خرد میکرد گفت: کاری هم کرد؟ همینطور نگاهش کردم و هنوز کامل متوجه نبودم منظورش چیست که ادامه داد: می تونیم شکایت کنیم… فردا بریم پزشکی قانونی و یه مدرک دم دستمون باشه اخم هایم در هم
رفتند پزشک قانونی دیگر برای چه؟ گفتم: نمیخواد. همینم مانده بود که پایم را آنجور جاها بگذارم. سارا کمی من و من کرد و بعد سرش را بالا آورد و گفت: شيرين، قبلنم اینجوریت کرده؟ نفس عمیقی کشیدم رفتم تو فکر بغضم گرفت. منصور هر چقدر هم غد و یه دنده و نچسب بود از این نچسب بود از این اخلاق ها نداشت. کافی بود بگویی حوصله نداری دیگر ادامه نمیداد. زیر لب گفتم: نه.. منصور هیچوقت اینجوری نمیکرد واسه همین الان خیلی ترسیده بودم. اولین بار بود
که اینجوری میدیدمش. اصرار کرد: آخه چرا یهو همچین کرد؟ برای خودم هم سوال بود لبهایم را روی هم فشار دادم و حرفش یادم افتاد به من گفت برگردم اشکی که روی صورتم چکید صورت قرمزش… به من گفت برگردم در حالی که معلوم نبود این همه مدت چه کار می کرد. قیافه آن زن آمد جلوی چشمم.. یعنی او را ول کرده بود؟ یا شاید از اول هم اویی در کار نبود. سرم را بالا آوردم و گفتم: بهم گفت برگردم. سارا با چشم های گرد گفت: منصور؟ بهت گفت برگردی؟