دانلود کتاب آبان از هاله نژادصاحبی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آبان زند… دختره هفده سالهای که به طریقی خون بس یک مرد متاهل میشه! مردی جذاب که دلبسته همسرشه اما مجبور میشه آبان رو عقد کنه!
معصومه خانم و حاج کاظم بی توجه به نبود آنها در حالی که آرام غذا میخوردند صحبت میکردند. با دیدنشان لبخندی زد و به شوخی گفت: صبر میکردین منم بیام خب، چه مامان و بابای شکمویی! معصومه خانم در جوابش لبخندی زد و به صندلی کنارش اشاره کرد. چه روزهای خوبی بود. لبخند مامان معصومه جان دوبارهای به تناش میبخشید. جوری که دلش میخواست از خوشحالی فریاد بزند. نشستن اش روی صندلی همزمان شد با آمدن حافظ و ریحانه. بدون آن که نیم نگاهی به آنها بیاندازد، بشقابش را به سمت معصومه خانم
گرفت تا برایش غذا بکشد. -دست نداری کوچولو؟ به ریحانه ای که با پوزخند این را گفته بود نگاه کرد. تمام صورت اش غیض را نشان میداد مطمئن بود اگر میتوانست، لحظه ای زنده اش نمیگذاشت. در جوابش با خونسردی لبخند زد. دهانش را باز کرد تا کلامی بگوید که معصومه خانم دستش را به نشانه صبوری فشرد و زودتر از او پاسخ داد: چه حرفیه مادر دوست داره من براش غذا بکشم دیس غذا هم که نزدیک منه. حافظ سرش را به گوش ریحانه ای که امشب عجیب از دنده لج با شده بود نزدیک کرد و لب زد: ریحانه من ازت
خواهش کردم. در جواب حافظ خودش را به نشنیدن زد. کوتاه میآمد؟ آن هم امشبی که همه شان جمع بودند؟ محال بود. نهایت حافظ کمی قهر میکرد از این بالاتر که نبود؟ در جواب معصومه خانم لبخندی زد و با گلایه جواب داد: نه… ظاهرا این کوچولو با همین قد نیم وجبيش خوب دلی ازتون برده اگه جمع خانوادگیه من برم؟ حاج کاظم با جدیت نگاهی به ریحانه انداخت و گفت: هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد، حرمت سفره واجبه. بعدا مفصل حرف میزنیم. ریحانه نگاه بغض آلود و عصبی به حافظ انداخت و در جواب حاج کاظم …