دانلود کتاب راز مانا از پونه سعیدی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
هانی، دختری که با ارتباط گرفتن افراد مشکل داره، متوجه میشه نامزدش بهش خیانت کرده! درست تو همین شبی که فکر میکنه زندگیش سیاه شده، مردی رو میبینه که سال هاست میشناسه! البته تو خواب! مردی که ادعا میکنه هانی عادی نیست و اون رو با خودش به یه گروه جدید میبره، گروه جدید، خانواده جدید! قدرت های جدید و… عشق و خطرات جدید… این داستان یه عاشقانه راز آلود از دنیای جادو و انسان های متفاوته…
“هانی” با صدای بوق های منظم دستگاه کنارم بیدار شدم دستمو تو دستش گرفته بود و سرش رو دستم بود خیلی خسته بودم اما سعی کردم از این فرصت استفاده کنم و تا میتونم راجع به هاتف اطلاعات به دست بیارم بدون اینکه تکون بخورم تمرکز کردم، رفتم تو ذهنش دنبال تمام خاطراتی بودم که امیر از هاتف داشت… خاطراتش رو دیدم… پدری که لحظات عاطفی نبود اما تو همه دردسرهای پسرش بود. با اونا زندگی نمیکرد اما همیشه سر میزد حضور پر رنگی تو
زندگی امیر از نظر حمایت مادی و نفوذی داشت اما عاطفی نه، امیر یه هفته است اینجا بالای سر منه. البته اون کسی که جای من بوده. هاتف هرصبح میاد به امیر سر میزنه. اگه فردا صبحم بیاد و بتونم لمسش کنم بتونم بفهمم چه خبره… تا تونستم ذهن امیر رو گشتم.. تا تونستم.. وقتی دوباره از حال رفتم… این بار با نوازش گونه ام بیدار شدم. صدای امیر بود: هانی.. پاشو… پاشو یکم سوپ بخور پرستار گفت برات خوبه گشنم بود اما سوپ نمیخواستم. با زحمت چشامو باز کردم.
امیر میز تخت رو آورد کنارمو خواست بهم سوپ بده. دستمو بردم بالا و گفتم: خودم میتونم. با تعجب نگام کرد یادم افتاد مثلا شیش روزه تو کما هستم بیخیال شدم و گذاشتم بهم کمک کنه زیر نگاهش خیلی معذب بودم. ذهنم برا کارین باز بود و این که اون میدید این لحظات رو برام سخت تر بود. سوپ که تمام شد امیر میزو برد عقب و رو تخت نشست و بهم نگاه کرد و گفت: هانی وقتی گفتن مردی بزرگترین حسرت زندگیمو حس کردم… نگاش کردم نگاهش غمگین بود …