دانلود رمان حسی به غربت چشمانت با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دستاش تو دست اون دختره بود، کاش اشتباه ميکردم ولی نه… خودش بود که داشت منو با همون پوزخند هميشگيش نگاه ميکرد. همون پوزخند مسخره که بيشتر وقتا حس يه موجود ضعيفو بهم ميداد. تو نگاش غرور زبونه ميکشيد، معلوم بود ازين که منو اونطوری ميبينه خيلی خوشحاله.
حتما تو دلش داره به دختر ساده ای که دو سال سرکارش گذاشته بود ميخنده. خوبه ديگه حداقل سرگرمش کردم. به خيال خودم عاشق هم بوديم. هنوزم درک اينکه چطور به چشمام زل ميزد و دروغ ميگفت برام سخته. یا واقعا اين حس عشق نبود يا شايدم من راجبش اينقدر خوشبين بودم.
بيچاره اون دختره کنارش وايستاده و سرخوشه از اينکه عشق زندگيش رو پيدا کرده، ولی نميدونه چند وقت ديگه مثل من تنها ميمونه. داشتم با ذلت نگاش ميکردم که با صدای تحقيرآميزش گفت : -ديدی بُردم؟ قلبم تیر کشید. اصلا مگه ميشد اين حرفشو هضم کرد…