دانلود رمان نبش قلب از ترنج با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
من کیان_مقدم از وقتی خودم رو شناختم عاشق دختر عموم کیمیا بودم عشقی که هیچکس خبر نداشت حتی خودش. وقتی از سربازی برگشتم برای عقد برادرم، عروس اون سفره عقد کسی نبود جز کیمیا. دیگه زندگی برام معنا نداشت که به دستور پدرم حاج حسین ساره رو عقد کردم چون به جز چشم چیزی دیگهای به حاجی نمیگفتم. الان بعد از گذشت سالها اتفاقی افتاده که رسم صدسالهی خاندان_مقدم باید اجرا بشه. رسمی که خودم مخالف صد در صدش بودم اما میتوانست من را به خواستهی قلبیم برسونه…
سیما دلیل جواب ردش و به مجتبی گفته بود. بخاطر همین از عشقی که به کیوان داشت باخبر بود… وقتی کیوان با کیمیا ازدواج کرد مجتبی به خواستگاری سیما اومد که جواب بله رو گرفت… سیما گفت الان که کیوان ازدواج کرده همه چی تموم شده اما برای همهی ما تموم شده بود و نه خود سیما… سیما برای مرگ کیوان پا به پای زن عمو و کیمیا اشک ریخت مجتبی هم که حال سیما رو روبراه ندید ترجیح داد چند روز پیش مامان بمونه که چند روزش، دو هفته طول کشید…
الان دو روزِ که تماس می گیره که سیما برگرده که او هم فعلاً قصد برگشت نداره… مامان هم بهم زنگ زد و با توپ پر گفت برم با دختر خل و چلش که معلوم نیست با خودش چند چنده، حرف بزنم که سر عقل بیاد و برگرده… تو ماشین کنار بابا نشسته بودم و آرمین تو بغلم خواب بود… بابا همون طور که رانندگی میکرد، پرسید… _اوضاعتون چطوره بابا؟… _خوبه… چطور مگه بابا؟… _هیچی… همینطوری میگم… بابا در چهرهاش ناراحتی دیده میشد… سوالی نگاهش کردم… _چیزی شده بابا؟…
یه نچی زیر لب گفت و حرفی نزد… اما من آدمی نبودم به همین جواب سر بالاش قانع بشم… _بابا اتفاقی افتاده… _نه دخترم… _پس چی شما رو اینقدر ناراحت و مضطرب کرده؟… سری از روی تاسف تکون داد… _مادرت یه روز خوش برام نذاشته؟ _بخاطر سیما؟… ابا فرمون رو چرخوند و پیچید تو کوچه و جواب من سکوت بود… دلیل ناراحتیش چی میتونست باشه. چرا پرسیدم سیما، حرفی نزد به خونه رسیدیم و بابا با کلید در رو باز کرد و داخل رفتیم…