دانلود رمان به من اعتماد نکن با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ماجرای یک پلیس جوان ومقتدر و گروگانگیری خطرناک…
دستهایش نی لرزید ولی لجوجانه و سریع هر چه که مال خود بود جمع می کرد و درون ساکش می چپاند. مغزش انگار در کوره نانوایی بود داشت منفجر میشد قلبش انگار در اتش بود داشت می سوخت. نفسش در نمی آمد اشک از شدت خشم سرازیر نمی شد. فکش بس که دندان هایش را بهم می فشرد در می کرد. می دانست بخاطر گفتن آن حرف های وحشتناک تا آخر عمر پشیمان خواهد بود و خود را ملامت خواهد کرد ولی چطور می توانست آرام شود؟ مگر می توانست آرام شود؟ هیچل می خواست ترکش کند!
حتی فکرش مرگبار بود. به سمت میز توالت رفت تا ادکلنش را بردارد که دست های مهربان هیچل از پشت او را بغل کرد: “متاسفم!” همین تماس همین صدا عطر و تن آشنا… بالاخره بغض گین سوک ترکید. دست از کار کشید و صورتش را پس دست های لرزانش مخفی کرد و گریان نالید: “چرا این کارو با من می کنی هیچل؟ من بدون تو چیکار کنم؟” سرش را بر گردن گین سوک فرو کرد و صورتش را لا به لای موهای خوش رنگش مخفی کرد. “می دونم سخته ولی سعی کن فراموش کنی…”
گین سوک به دست هایش چنگ انداخت تا سفت تر دور خود نگه دارد: “مگه میشه؟ مگه می تونم؟ مگه نمی دونی چقدر دوستت دارم؟ چقدر برات سادس خداحافظی کردن! پس تو چی؟ یعنی دلت برام تنگ نمیشه؟ یعنی می تونی فراموشم کنی؟ به همین راحتی… پس این دو سال که با هم بودیم چی؟ همش خواب و خیال و خوش گذرونی بود؟ همش هوس بود سرگرمی بود؟ موقتی بود؟” هیچب همچنان آرام بود: “جواب های منو می دونی گین سوک چرا می پرسی؟ عشق و گذشته شیرین نمی تونه جلومو بگیره! این کاریه که باید بکنم…