دانلود کتاب با سنگ ها آواز می خوانم از مائده فلاح با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
یزدان به دنبال مرگ مشکوک برادرش به ایران میاد و به جای اون رئیس کارخونهی نساجی میشه؛ اما قبل از هر اقدامی دنبال اینه که بفهمه رابطهی برادرش با مارال، دختر جذاب و زیبا که طراح پارچه است و همه معتقدن رابطهی دوستانه با برادرش داشته در چه حد بوده…
از سرما در خودش جمع شد، اما خواستار این سرما هم بود. پیراهنی به تن نداشت و طبیعی بود که سرما بیشتر از همیشه اذیتش کند. تاریکی هوا دستخوش بازیهای نور شده و خیلی هم همه چیز سوت و کور نبود. شب و تاریکی زیر سوال رفته بود! با صدای باز شدن در بالکن لحظه ای به عقب برگشت و این بار دیگر نخواست خودش را اذیت کرده و لبخند زورکی بزند. تنها یک نگاه بی تفاوت نصیب زن شد.
زن خودش را به او نزدیک کرد. دستش را شانه هایش گذاشت، کاملا نامطمئن و بی اراده این کار را کرد: میدونم خیلی بد بود، یعنی چیزی در حد افتضاح! -میدونم داری اذیت میشی. به سمت زن برگشت و دست از نگاه کردن به شهری که روز و شبش یکی شده بود، برداشت: -چیزی که داره من رو اذیت میکنه این نیست که خیلی بد بوده، اینه که تو هیچ تلاشی نمیکنی برای خوب شدن این چیز بد!
زن دستان سستش را آرام از روی بازوانش پایین آورد.دور زد و خودش را به مقابلش رساند: -دلیل همه ی اینا رو میدونی، روزهای خوبی نداشتم، آخرین چیزی که برام مهمه، اینه که از زندگی باید لذت برد. نگاهش را به سرشانه های زن داد، شاید اشتباه از او بود که همان لذت و تازگی اولین هایی را که با او تجربه کرده بود، می خواست این روزها فقط مختص تو نبود، منم داشتم… بیشتر از تو، بدتر از تو، تلخ تر از تو…