دانلود کتاب کتاب مردم این شهر حسودند از نیلوفر قنبری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
به نام او که هجران و شبِ فرقت را یار بود میروم از این شهر، میگریزم از خاطراتی که طعم قهوههای تلخ دست نخورده میدهند. گم میشوم در هیاهوی شهری که کوچه به کوچهاش به نام توست. میخواهم بمانم و بهانه کنم تو را؛ اما میگریم برای آخرین بهانهات برای نماندن که نمیشود، نمیرسیم ما به هم… که شاید مردم این شهر حسودند…
کلافه است از آن همه انتظار. نمی داند چطور سرش را گرم کند تا وقت بگذرد و استرسی که دست و پایش را یخ کرده را از خودش دور کند. با دیدن مرد جوان روبه رویش که چشمانش دائما روی من می چرخد، توجهش به او جلب می شود. تعداد چشم چرانی های مرد که زیاد می شود، مهراج سعی می کند به آن سو نگاه نکند. اما آن رگ غیرتش توی وجودش قل می زند و نمی گذارد بی اعتنا باشد. به سختی سعی دارد احساساتش را کنترل کند. تلفن همراهش را از جیبش در می آورد و
بیخودی در صفحه های اینستا می چرخد؛اما چشمانش مدام بازیگوشی می کنند. این حس موذی را بی خوابی و فکر و خیال شب قبل و ازدواج نا به هنگام سلبی ناز، تحریک می کند. آنقدر حال دلش خراب است که مطمئن است استعداد کشتن هر کسی را آن روز و در آن لحظه دارد. روی صندلی وول می زند، دستانش را مشت میکند، اما نه؛ انگار فقط باید مردک را یک کتک سیر بزند تا آرام بگیرد. می خواهد از جا بلند شود و سمت مرد برود و یقه اش را بگیرد که دختری جوان از اتاق
معاون بیرون می آید و منشی نامش را صدا می زند. -آقای پرتوی و آقای شاکری لطفا بفرمایید داخل. مهراج با زانویش به زانوی شجاع می کوبد و شجاع از خواب می پرد و تقریبا داد می زند: -هوی چته؟ صدای شلیک خنده ی جمعیت که بلند می شود، مهراج با خنده لب می گزد. -زهر! پاشو نوبتمونه. بی اعتنا به خنده های دیگران، دنبال مهراج توی اتاق شجاع می رود. جناب معاون مردیست جوان با سری کم مو که بی نهایت خوش لباس و خوش مشرب است. با حوصله از آن دو سوال می پرسد…