دانلود کتاب نشسته در نظر از آزیتا خیری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
همه چیز از سفره امام حسن حاجخانم شروع شد! نذر دامادی پسر بزرگه بود و تزئین سبز سفره امیدوارش میکرد که همه چیز به قاعده و مرتبه. چه میدونست خانمجلسهایِ مداح نرسیده، نوه عموی حاجیدرخشان زنگ میزنه و خبر میده که عزادار شدن! اونم عزای کی؟ خود حاجی و پسر وسطیش، صابر و تازه بعد از شلوغی برو بیای شب سه و هفت، اهل خونه به صرافت افتادن که بفهمن تو واویلاییِ تصادف اول حاجی به رحمت خدا رفته بود یا پسرش؟! شوخی که نبود پای میلیاردمیلیارد ارث و میراث حاجی وسط بود…
سمانه با خشم موبایل را از دست امیر کشید و پرسید: چرا
خاموشش نمی کنی؟ و با این حرف تماس پدرش را رد کرد. امیر از کوچه باغی گذشت و جواب داد جواب می دادیم بهتر بود دیرتر شک می کردن. – به درک که شک میکنن. سایبان ماشین را پایین داد و در آینه زیر لبش دست کشید و با غم نجوا کرد آخر شکش میخواد بشه این دیگه!امیر نگاه کوتاهی به او انداخت و تأسف بار پرسید: چرا به من نگفته بودی؟!
سمانه سایبان را بالا زد در صندلی فرو رفت و با پوزخند طعنه زد: از کی تا حالا انقدر روشن فکر شدی که بشه باهات از این حرفا زد؟ _بهتر از این بود که… به اینجا برسه. -حالا که همه فهمیدن… دیگه هیچی برام مهم نیست. امیر پشت ماشین کیوان توقف کرد اما عجله ای برای پیاده شدن نداشت با صدایی آرام گفت: رو من حساب کن! سمانه ناباور نگاهش کرد و با حیرت پرسید: یعنی رو چی حساب کنم؟ امیر
کمربندش را باز کرد به او نگاه انداخت و بعد خیره به در چوبی خانه باغ قدیمی پدربزرگ جواب داد: اگه بتونی کاری بکنی که هنگام و حسین از هم جدا بشن… سمانه نتوانست صبر کند به میان حرف او رفت و متحیر پرسید: چی به تو میرسه؟ او لحظه ای کوتاه سکوت کرد اما بعد وقتی در ماشین را می گشود، کوتاه اما پر معنا جواب داد: هنگامه! نگاه سمانه به دنبال او تا در خانه باغ کشیده شد. ناباور و متحیر بود…