دانلود کتاب بیگانه از ساره مرادیان با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ترنم دختری دهه شصتی از یه خانواده مذهبی و متعصبه که تو خونه پدربزرگش زندگی میکنه. زندگی ترنم روی روال عادی خودش پیش میره تا اینکه پسر عموش، سیاوش، نامزدش دقیقا یک شب قبل از عروسی میمیره و ترنم عروس نشده بیوه میشه! حالا حدود ۴،۵ سالی از مرگ شوهرش گذشته که پسر عموی بزرگش، سالار، برادر سیاوش، پزشک زنان و زایمانی که توی آلمان بهترین زندگی رو داره برمیگرده ایران سالاری که خودش دلش گیر ترنم بوده، حالا هم باید به حرف پدر بزرگش با ترنم عقد کنه و …
شب سختی بود. آنقدر سخت که دیر هنگام به خواب رفتم. دلم نمیخواست امروز دیگر نمازم قضا شود، بنابراین؛ سر وقت بیدار شده و تارا را هم صدا زدم. با غرغر از خواب بیدار شد که لبخندی روی لب هایم شکل گرفت. شاید این روزها تنها چیزی که باعث خوشحالی ام میشد همین خانواده ای بود که باید تا چند روز دیگر با آن ها خداحافظی میکردم هردو نماز خواندیم. من دیگر خوابم نمیبرد اما تارا باز هم خوابید. مامان و بابا هم مشغول نماز خواندن بودند. این رفتارشان که
هر روز با هم نماز میخواندند را دوست داشتم. مادرم همیشه پشت سر پدرم میایستاد و این یعنی احترام البته که واجب هم بود ولی همین کارهای به ظاهر کوچک واجب احترام را در خانواده ما بیشتر میکرد. به آشپزخانه رفتم. چای دم کردم و توی سینی استکان و قندان گذاشتم. دلم میخواست به هر نحوی شده خودم را سرگرم کنم. شاید اتفاقات را از یاد ببرم اما دریغ از یک دقیقه بی فکر و خیال سپری کردن… از آشپزخانه بیرون آمدم و خواستم به اتاقم بروم که مامان
صدایم کرد. نمازش تمام شده بود. برگشتم و کنار سجاده اش نشستم. بابا داشت دعا میکرد ولی کاملا حواسش به ما بود. سلامی رو به هر دو دادم که جوابم را دادند. _چهره زادم میشود به مامان بگویم دیگر چهره زاد صدایم نکند؟ من دلم میخواست اگر دارم میروم با تمام گذشته ام خداحافظی کنم. _جانم؟ _مامان برو توی حیاط آقا سالار صبح زود بیدار میشن دعوتشون کن صبحانه بیاد همینجا. خواستم اعتراض کنم که بابا هم پا در میانی کرد. -پاشو باباجان، پاشو تا نرفتن …