دانلود کتاب تعبیر بیداری از رزا دهقانی پور با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
حَوا میمیرد. قلبش از کار میایستد و از خواب بیدار نمیشود. فرزندانش جمع میشوند دورِ هم، فرزندانی که از او زخم خوردهاند؛ آدمهایی که حالا نمیدانند بابتِ مرگ او چه حسی باید داشته باشند. آنها میخواهند گذشته را با حوا دفن کنند و افشای رازها، به آنها میفهماند که هرگز نمیشود گذشته را دفن کرد …
آبان و گندم گفته بودند پیش مه رو میمانند و بهتر است سپهر برود و توی مراسم حوا خودی نشان بدهد، بعد برگردد. پشت فرمان نشسته بود. هوا دیگر تاریک تاریک شده بود و بعید میدانست حتی فامیلهای درجه یک هم مانده باشند با این حال باید یک جوری از زیر خشم بهرام در میرفت کاپشن و هودی اش را عوض نکرده بود. خیسیشان را حس میکرد نمیخواست تعطیلات بعد از مرگ حوا را بابت سرما خوردگی ازدست بدهد جلوی در خانه زد روی ترمز نفس عمیقی کشید.
زمزمه کرد: وینتر ایز هیر. انگشتش را روی دکمه آیفون فشار داد. چراغ های حیاط روشن بودند احتمالاً ماری می خواست شب را آنجا بماند. آتوسا شیفت بود، پس آرش هم میماند خانهی حوا. این خانه را یونس زد به نام بهرام و بهرام با تک تکشان حرف زد که خانه را بزند به نام یکیشان اما مه رو و سپهر همان اول کار پیشنهاد بهرام را رد کردند. ماری هم با تاخیر رد کرد، آن موقع، هاتف هنوز زنده بود و زندگی به ماری سخت نگرفته بود. حوا مشکلی نداشت که تمام دارایی یونس
برسد به بهرام و از آنجایی که او بچهی محبوبش بود یک وقت هایی مغز یونس خدابیامرز را به کار میگرفت که بهرام را در صدر اولویتهای واگذاری مال و اموالش قرار بدهد یونس مغازه ی فرش داشت. قبل از مرگش آن را فروخت به یک بنده خدایی. اصولاً چون فضای خانوادگی شاد و دوست داشتنی ای بینشان وجود داشت برای چنین تصمیماتی نه مخالفت میکردند نه موافقت انگار فروش مغازه یک اتفاق عادی بود و انجام دادنش با انجام ندادنش فرقی نداشت …