دانلود کتاب آناهیتا باران کن از آتوسا ریگی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
محمدمیعاد مردی با ایمان و خدا دوست است که از همسر خود، طهورا جدا شده و از او یک دختر سه ساله دارد، به خواستگاری آناهیتا میرود و خواستگاری او از آنا زندگی دختر را دست خوش تغییرات میکند…
تسبيح فیروزه محمد میعاد یک آویز چوبی با طرح یک زن داشت که آن را بسیار خاص میکرد. زنی که یک تاج بر سر داشت و دو شیر دو ور روی پهلوهایش به صورت ایستاده قرار داشتند و زن دست شیرها را گرفته بود. آنقدر ظریف روی چوب کنده کاری شده بود که آن آویز را به یک اثر هنری تبدیل میکرد. آویز کنده کاری شده یک زن با بدن زنانه اش کنار تسبیح فیروزه متناقض ترین ترکیبیست که من در زندگی ام دیده ام. شاید ترکیبی متناقض درست مثل من و محمد میعاد حالا آن تسبیح و آویزش یک هفته در اختیار من بود.
در آن یک هفته هیچ خبری از او نداشتم. نه پیامی داد و نه تماسی گرفت. بعضی شبها که خاطرات دو نفره مان را مرور میکردم، فکر میکردم همه چیز زاییده خیالات من است. او به کافی شاپ نیامده بود و آن حرف ها را نزده بود. تنها چیزی که باعث میشد این فکر را پس بزنم، تسبیحی بود که شب ها آن را دور مچم میانداختم. و البته عکس های دو نفره مان. سکوتش و نبودنش دلم را سرد کرده بود. ترجیح میدادم در حد یک پیام حالم را بپرسد؛ اما همین کار را هم نکرده بود. بعد از شرکت به سمت خانه حنا راندم. برای ناهار
دعوت بودم میدانستم دیدار با پدر و مادرش و اظهار دلتنگی بهانه بود. او به دنبال اطلاعاتی بود که دو هفته او را از آن دریغ کرده بودم. خاله زهرا تنها دختر مادرجان بود. زن ماهی بود درست مثل مادرش برخلاف دیگران با من همیشه مهربان بود. از همان قدیم تا به الان که سن و سالی ازم گذشته بود. اتومبیل را پارک کردم و پیاده شدم. زنگ واحدشان را زدم و با صدای خوش اومدی حنا در را هول دادم به سمت آسانسور رفتم و واردش شدم و دکمه چهارم را فشار دادم در آیینه به خودم نگاه کردم شالم را مرتب کردم. در آسانسور باز شد و …