دانلود کتاب شلیک به خورشید از فاطمه زایری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
«دریا تجلی» طراح لباس عروسیست که از لباسهای سپید و مراسمهای ازدواج، خاطره خوبی ندارد. او پنجسال پیش، در شب عروسیش تصمیم به کشتن داماد گرفته و سپیدی لباس عروسش را با خونِ مرد مورد علاقهاش رنگین کرده است. اما هیچچیز آنطور که دریا تصور میکرد پیش نمیرود! «یونس» زنده میمانَد و پنج سال بعد، برای فهمیدن دلایل دریا و گرفتن انتقام برمیگردد؛ آن هم درست زمانی که دریا وسطِ یک رابطه عاشقانه با مرد دیگریست! «شلیک به خورشید» داستان یک کودکربایی است که ماجراهای تلخ آن، به نوزده سال پیش برمیگردد؛ به زمانی که دختر پنجسالهی قاضی دادگستری، درست در روز تولدش ربوده میشود و از همان نقطه، سرنوشت برای خانوادهی «تجلی» تغییر میکند …
“آن ها را به هم بسته بودند. یکی را بردند؛ دیگری ماند؛ کسی که ماند او بود!” دریا دوباره داشت کابوس میدید که هما این قصهی کوتاه را از زبانش شنید سریع بیدارش کرد و چیزی دربارهی حرف زدنش در خواب نگفت. فقط جواب صبح به خیرش را داد و رفت. آنقدر این قصه را در خواب و بیداری از او شنیده بود که برایش به عادت تبدیل شده بود و اهمیتی نمیداد که آنها را به هم بسته بودند؛ یا اینکه یکی اشان را کسی با خود برده بود! حالا دیگر فقط میشنید و گذر میکرد برای خود دریا هم عادی شده بود. دریایی که یک روزهایی در
گذشته فکر میکرد هیچوقت در آن کارخانهی متروکه، حضور نداشته و تمام آن تلخی متعلق به یک دنیای دیگر است. از یک جایی به بعد اما فهمید. فهمید و بیشتر آن کابوس را دید. کابوسی که تمام نمیشد و به کابوس های دیگر میآمیخت… صبحانه اش را که خورد از نجمه خانم تشکر کرد و از آشپز خانه بیرون رفت. هما اما ماند و خودش را مشغول آشپزی کرد؛ بی توجه به نجمه که مشغول جمع کردن میز صبحانه بود. مشغول خرد کردن چند تا پیاز شد و بدون اهمیت به سوزش چشمهایش چاقو را ماهرانه حرکت داد تمام عمرش
آشپزی کرده بود و چشم بسته هم میتوانست آن کار را انجام دهد و در نهایت بشقابی آماده کند و با نهایت سلیقه تزئینش کند با صدای ماشینی که وارد حیاط شد نجمه به سوی پنجره رفت و گفت: آقا یاور اومدن. هما حرفی نزد قبل از اینکه او خبر دهد هم میتوانست بگوید که یاور آمده او دقیقاً بين ساعت ده تا ده ونیم خودش را میرساند و امروز هم مانند تمام روزها در بازه زمانی مخصوص خودش رسیده بود نجمه که به طرف سینک رفت و دستکشهای صورتی اش را پوشید یاور آهسته از در داخل آمد و سلام کرد. نجمه جوابش را داد …