دانلود کتاب کلاغ سفید در مرداب از بهار سلطانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دلانا طی یک سفر، وارد بازی جدیدی از زندگیش میشه و برای فرار از خانواده متعصبش، به اون سفر ادامه میده و قصد میکنه در شهر جدید بمونه. اما هیچوقت فکرشو نمیکنه که سرنوشت قراره بازیهای زیادی رو سرش بباره …
دلانا متوجه سروصداهایی از بیرون اتاقش شد. در حال چت با رئیسش بود تایپ کرده بود: این باغ زیتونو برا چی میخواید؟ رئیس در حال تایپ بود. لپ تاپ را روی تخت گذاشت و در آن فاصله پشت در رفت. گوشش را به در چسباند. صدای فخرالمولک مادر عطا را که شنید، از روی تأسف سری اینور و آنور تکان داد و زیر لب نجوا کرد. -خدا خودش یه جو عقل به اهالی این خونه بده!! انگار هر چی عقل داشتن طفره شده… شایدم نداشتن! الله و اعلم! شانه ای بالا انداخت و برگشت سمت تخت. لپ تاپش را روی پاهای در هم قفل کرده اش گذاشت و جواب رئیس را با صدای نیمه بلند خواند. -بهت گفته بودم …
صاحب اون باغ یه آدم بیشعور عوضیه که تموم اراضی و باغات اون منطقه رو به زور از مردمش گرفته… حالا اون مکان بکر و خوش آب و هوا رو که تبدلیش کردن به کارخونه ما میخوایم پس بگیریم و طبیعت مرده رو زنده نگه داریم… به همین سادگی! دلانا درنگی کرد و به فکر فرو رفت. در قسمتی از باغ بزرگ زیتون دستگاهای مختلف روغن گیری بود… همین! چرا هر کاری میکرد نمیتوانست به آذرفر خوشبین باشد!! شاید از چند ماه پیش که متوجه نگاهها و حرفهای خاصش شده بود دیگر دلش نخواسته بود آنجا بماند و کار کند! بعد از آن هم پیشنهاد رفتن به شمال، برایش یک تیر و دو نشان شد هم از
شر آدم چشم چرانی مثل آذرفر خلاص میشد، هم از اسارت خانواده رها، آن مابین پول و پله ای هم برای امرار معاش به جیب میزد. نفس تنگش را بالا داد و صداها که بالا گرفت، آخرین جمله آذرفر را بی جواب گذاشت و از جا پرید. “عطا فرزانه هفت خطیه! جونوریه که ورژنش جایی پیدا نمیشه… امیدوارم تونسته باشی بهش نزدیک بشی!” برای دلانا، حرفهای آذرفر روز به روز جدیدتر میشد! چقدر خوب عطا را میشناخت اما چرا میخواست او به عطا نزدیک شود!؟ نیتش چه بود! سر و صداها بالا گرفته بود و دلانا شتابزده از اتاقش بیرون رفت. فخرالمولک را دید روبروی منیر ایستاده، قدش کوتاه بود …