دانلود کتاب دستان گره خورده (دوجلدی) از دختران معتمد با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان ما در مورد خواهر و برادری است که به دلیل بیکاری ای که در جامعه الان پیش رو داریم مجبور به ترک دیار می شوند… که باعث می شود زندگی آنها تحت الشعاع اتَفاق های ناگوار بیوفتد… و هر روز کاش هایی را در دل زمزمه کنند… پایان خوش
چهل روزبود که دیگه سایه سر نداشتم همدم دل نداشتم دیگه نه پدری بود نه مادری طاقتم طاق شد وقتی از بیمارستان زنگ زدن وگفتن پدرومادرت توی تصادف جون دادن ازم خواستن برای شناسایی جنازهای برم که تمام زندگیم بودن. اون روز شوم تولد 11 سالگیم بود قراربود باکادوئی که برام درنظر داشتن سورپرایزم کنن اما بامرگشون غافلگیر شدم. برادرم سام به خاطرمن ازمافوقش مرخصی گرفته بود، وقتی اومد و منو تو لباس عزا دید روی دوزانو جلودرخونه نشست.
بمیرم داداشم که مرگ عزیزامون آوارشد روی دوش های خستت. دلم سیاه پوش پدرمه پدری که منتظر برای بازنشستگیش روزهارو گذروند اما حالا سهمش از بازنشستگیش فقط پول کفن ودفن خودشو همسرش شد دست یکی روشونم نشست برگشتم برای دیدن صاحب دست دایی علی بود کسی که تاالان پشت بود برای دل داغ دیده بچهه های خواهرش، بلندشدمو سرگذاشتم روی سینه ستبرش روی موهامو بوسه زد -عزیزکم دیگه اونا نیستن این بغض 40 روز رو خالی کن عزیز دایی.
اما من حرفی برای گفتن نداشتم و اشکی برای ریختن کاسه ی چشمانم از اشک خالی شده بود. به قول مادربزرگم اشکم خشک شده بود آخه کم چیزی نیست ازدست دادن
پدرو مادر… باهم به سمت ماشین سمند مشکی رنگش که زیر نور آفتاب میدرخشید رفتیم همه رفته بودن خونه من صاحب مجلس بودم ،باید این مراسمو خوب بر گذار می کردم. بعدازمراسم به علت سردردشدیدم به اتاق خواب پناه آوردم. انگار روح از بدنم جداشد وقتی چشمامو بستم به خواب عمیقی رفتم…