دانلود کتاب یک تو از مریم سلطانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سروصدایی که به یکمرتبه از پشت سرش به هوا خاست، نگاهش را که دقایقی میشد به میز میخ شده بود، کند و با رخوت گرداند. پشت سرش، چند متری آن طرفتر دوستانش سرخوشانه سرگرم بازیای بودند که هر شب او پای میزش بساط کرده بودو امشب برخلاف تمام شبهایی که او خودش دوستانش را آنجا جمع میکرد، نه حوصلهی بازی محبوبش را داشت و نه دوستانی که نگفته هم حالِ ناخوشِ امشب او را درک کرده بودند و او را با خودش و بزمی که روی میز برای خود برپا کرده بود تنها گذاشتند…
صدای کشدار زنگ در لای پلک هایش را که هیچ میلی به گشودنش نداشت، کمی باز کرد. مقابل دیدش دیوار کوتاه سفیدی قرار داشت که تمام دیشب را به آن زل زده بود. گردن دردناکش را تکان کوچکی دادو دست خواب رفتهاش را سمت گوشی برد که کنار بالشش افتاده بود. پلک زدو با چرخش کوتاهی که به تنش داد، گوشی را مقابل صورتش گرفت. شمارهی روی گوشی برایش ناآشنا بود. تعجبی هم نداشت یادش بود دیشب سیم کارتش چطور میان دو انگشت حسام رفت و او بی تفاوت شاهد شکستن آن بود. تکان دیگری به
خودش داد و به زحمت روی آرنجش بلند شد. تمام استخوان هایش از سرما و زمین سفت زیر تنش خشک شده بود و نشستن را برایش سخت میکرد گوشی را کنار گوشش برد و نـ و نگاهش با صدای دوباره در چرخید و سوی در هال رفت. صدای آرام و کوتاهش گرفته و درنظرش سرماخورده میآمد. -الو؟ صدا هنوز درست از گلویش خارج نشده بود که صدایی از آن طرف خط، ناخودآگاه ذهن او را سمت صاحب صدا کشاند. -کجایی؟ فشاری به آرنجش آورد و در جایش صاف نشست. به حرف که آمد مطمئن بود اشتباه نکرده و هوای
سرد اتاق کار خودش را کرده و او را سرما داده است. -خونه. صدای حسام را بلافاصله بعد از صدای خودش شنیدو نگاهش را دوباره سمت در هال کشاند. -پس چرا اون در بی صاحاب و باز نمیکنی؟ -در؟! تعجبش زمانی بیشتر شد که او به جای جواب تماسش را قطع کرده بود. گوشی را آهسته از کنار گوشش پایین برد و یک بار دیگر در وروری را نگاهی انداخت. با حرف او بود که تازه یادش به صدای زنگ دری افتاد که چرتش را پاره کرد فوری تلفنش را رو متکا گذاشت و تن چون چوبش را روی دستانش سوار کرد و به زحمت روی پاهایش ایستاد …