دانلود رمان آرتیست از مریم عباسقلی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آذردخت، دختر کوچک آقاابراهیمِ صافکار، در رشتهی تئاتر تحصیل میکنه. ماجرا از جایی شروع میشه که آذر و مِهدی به عقد هم درمیان. زندگی پر فراز و نشیبی در دوران عقد دارن. مشکلاتی که با وجود دو خونوادهی سنتی براشون به وجود میاد و… اما موضوع به اینجا ختم نمیشه. بازیگر مطرح و معروف سینما، به نام یونا جــم، تک پسر امیرخسرو جــم، کارگردان موفق، برای یک دوره اجرای افتخاری تئاتر به دانشکدهای که آذردخت مشغول تحصیل هست میره و…
مهدی فکر میکرد باز هم قرار است با آن وکیل چربزبان و خوش پوش روبهرو شود. اما با دیدن امیرخسرو شوکه شد. ابروهایش را در هم فرو بردهبود. امیرخسرو حتی دلش نمیخواست کوچکترین نیمنگاهی سمت او بیندازد. دستهچکش را از جیب داخل کتش بیرون آورد و مبلغ از پیش طی شده را نوشت و آن را امضا کرد و بدون نگاه کردن به مهدی، چک را حدا کرد و روی میز گذاشت و گفت: – رضایت بدید آقای مومنی. جدیت و سردی کلامش، جداً هم کمی مهری را ترساندهبود. کارشان که تمام شد، از کلانتری خارج شدند.
مهدی میخواست سمت پژوی چهارصد و پنج نقرهایاش برود اما امیرخسرو درحالیکه عینک دودیاش را به چشم میزد گفت: – بیا تو ماشین یک دقیقه حرف بزنیم. طوری با جدیت حکم کردهبود که پاهای مهدی ناخواسته به دنبالش کشیده شد. امیرخسرو سوار شد و مهدی در دیگر را باز کرد و داخل نشست. در را که بست، امیرخسرو کمی مایل با او چرخید. در صدم ثانیه دست راستش را بالا برد و با تمام توانش، پشت دستش را محکم بر دهان او کوبید. طوری یکهویی و محکم، که مهدی برای لحظاتی گیج شده حتی نفهمید چه اتفاقی افتاده.
تنها شوکه شده یا قطرات خونی که روی پلیور آبی روشنش میریخت نگاه کرد. انگشتر درشتش بدجوری لب مهدی را پاره کردهبود. خواست دهان باز کند که امیرخسرو با لبخندی کمرنگ و یکطرفه گفت: – حالا میخوای شکایت کنی برو بکن! مهدی بیش از این حوصلهی دردسر نداشت. اگرچه که تمام فکش درد گرفته و لبش به شدت میسوخت اما تنها لب زد: – فقط بگو چرا زدی؟! امیرخسرو عینکش را روی موهای نقرهایاش داد و خیره در چشمهای مهدی پچ زد: – من بدهکار نمیمونم، دیهی تو رو دادم…