دانلود رمان ریکاوری از سامان شکیبا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
شاهو یه مرد کورد غیرتیه، که به جز یه نفر خاص، چشماشو رو بقیه دخترا بسته و فقط اونو میبینه. اما اون دختر قبل از رسمی شدن رابطشون میزنه زیر همه چیز و با برادر شاهو ازدواج میکنه و این اتفاق باعث میشه که اون از همه دخترا متنفر بشه تا اینکه…
کنار هم بدون اینکه مقصد خاصی داشته باشند، مشغول راه رفتن شدند. دلناز به اختلاف قدشان نگاه کرد، به چهارشانه بودن شاهو… در حالت عادی آنقدرها هم ریزه میزه حساب نمیشد، قد و هیکلش کاملا متوسط بود اما در مقایسه با شاهو ظریف و کوچک بود و ناخودآگاه حس خوبی گرفت. ساعتی پیش بی حوصله گوشه ای از کارگاه نشسته بود که پیام شاهو را دریافت کرد. چقدر از این که می خواهد ببینتش ذوق کرد.
تا وقتی که شاهو برسد هزار احتمال را در ذهنش بررسی کرد و آخر به هیچ نتیجه ای نرسید… و حالا با اخم هایی توی هم و دستانی که در جیب فرو رفته بودند به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود و انگار قرار نبود قفل دهانش را باز کند. مردد بین پرسیدن یا نپرسیدن، با صدای ناواضحی گفت: -خوبی؟ شاهو به طرفش چرخید، چشمان رنگیاش تیره تر از همیشه و رنگی نزدیک به سورمه ای گرفته بودند و این یعنی خوب نبود!
سرش را بالا و پایین کرد، یعنی نه، خوب نیستم دختر جان… حداقل دلناز که اینطور استنباط کرد. اما به جای آن گفت: -ایـ… اینجاها… جایی رو میشناسی بریم یه چیـ… چیزی بخوریم؟ زشت بود که اگر همچنان بهش زل میزد و می پرسید؛ راستش را بگو چه مرگت شده؟ پس نگاهی به خیابان انداخت. خودش هم تمرکز نداشت. -اوم… خب راستش… فقط یه بار با مهسا رفتیم…