دانلود رمان سرآشپز کوچولو از هانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ريتا، دختري لجباز و قوي، با روحيه ايي فوق العاده شاد که با وجود سن کمش، سرآشپز يک رستورانه. اما طي اتفاقي، از اونجا اخراج ميشه و توسط يک پيرمرد مرموز، وارد يک رستوران مجلل و شيک ميشه. اونجا درگير اتفاقاتي ميشه که…!
پشت چشمی نازک کرد و وارد شد. خودمم رفتم تو و درو بستم. بعد از پیاده شدن از آسانسور، وارد واحدم شدیم. به محض دیدن اوضاع خونه، لبم ر و محکم گاز گرفتم و فحشی نثار تیرداد کردم. هول به طرف مبلا رفتم و گفتم : _ببخشید به خدا… همه ش زیر سر دوستمه. ننه جون خندید و گفت : _اشکال نداره پسرم، جوونی و مجردیه دیگه! لبخند خجلی زدم و چیزی نگفتم. ریتا جلو اومد. نگاهی به خونه انداخت و پوزخند زد.
گوشه شلوار روی مبل رو گرفت و روی زمین انداخت. روش نشست و گفت : _خب از زیبایی خونتون که لذت بردیم… ببینیم پذیراییتون چه طوره ! پوزخندی زد و آروم تر گفت : _هرچند، سالی که نکوست از بهارش پیداست ! _ننه جون: ریتا؟ _حق با ریتاست ننه جون… من بازم ازتون عذر میخوام. تند تند لباس ها رو برداشتم و گفتم : _تا شما یه خرده باهم گپ بزنید، منم لباس هام ر و عوض میکنم میام خدمتتون.
_ننه جون: باشه پسرم. سریع به اتاقم رفتم. لباس ها رو با عصبانیت رو تخت پرت کردم. تحمل رفتار و کنایه هاش خیلی سخت بود؛ اما چاره ای نبود. نفسم رو بیرون دادم و مشغول تعویض لباس شدم. از سرو وضعم که مطمئن شدم، به آشپزخونه رفتم. یه پارچ شربت درست کردم و توی جام های خوشگلی ریختم. سینی رو به دست گرفتم و به پذیرایی برگشتم. اون رو روی میز گذاشتم و با لبخند گفتم…