دانلود کتاب خاص از فاخته شمسوی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
قصهی آدمهای متفاوتیست که باهم برای آینده تلاش میکنند… دختری خاص که دست سرنوشت او را با پسری خاص آشنا کرده و همراهی او از هر چیزی برایش شیرینتر است…. لحظههایی در زندگی آدمها هست که با تمام وجود احساس تنهایی دارند، اما خداوند لحظاتی را برایشان رقم زده که با عمق وجود خوشبختی را احساس کنند… چقدر فاصلهی بدبختی تا خوشبختی کوتاه است….
هنوز از در خانه خارج نشده بود که نارون دوباره تماس گرفت. حنانه با بی میلی جواب داد. بعد از سلام و کجایی نارون گفت: -بی زحمت یه فکری هم برای ناهار بکن، من باهات حساب میکنم! حنانه گفت: – مگه پول داری؟! – خوب آره یه مقدار دارم! حنانه چیزی نگفت و قبول کرد. سر راه از یک ساندویچی دوتا ساندویچ ژامبون خرید. وقتی رسید، تا خواست زنگ بزند، فرهاد در را باز کرد! با دیدن حنانه دستپاچه شد و سلام کرد. حنانه ناخودآگاه چشمانش را ریز کرد.
با حرص گفت: -مگه الان نباید سرکار باشی؟! حنانه میدانست روزها فرهاد سرکار میرود. فرهاد از جلوی در کنار رفت تا حنانه داخل شود. حنانه وارد شد و همینطور که در را میبست سوالش را تکرار کرد. فرهاد که اضطراب در چهرهاش بیداد می کرد گفت: -برای نارونخانم ناهار گرفتم، نمیدونستم تو میآی پیشش! خودش به من زنگ زد گفت با ناهار بیام، تو چرا نگران ناهار نارون خانم بودی؟! میتونستی بگی من براش ناهار بیارم! حنانه نزدیک بود منفجر شود.
بینهایت احساس خطر می کرد. فرهاد که در نگاهش هزاران حرف موج میزد گفت: -حنانه آروم باش نارون خواهرمه، مثل تو! با این حرف فرهاد حنانه مثل لاستیک پنچ، بادش خالی شد. حرف فرهاد در مغزش پیچید: «نارون خواهرمه مثل تو!» چیزی بدتر از این برای حنانه نبود. نارون از سوئیت بیرون آمد. با دیدن حنانه همانطور پابرهنه توی حیاط قدم گذاشت: -سلام حنانه جون اومدی؟! سوئیشرت و شلوار خانه به تن داشت و شالی را هم سرسری روی سرش انداخته بود. دنیا دور سر حنانه شروع به چرخیدن کرد…