دانلود رمان غنچه مشکی از صبا رستگار با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درمورد دختری از جنس سنگه؛ دختری که توی سیاهی اطرافش هرلحظه بیشتر فرو میره و هیچ تلاشی برای نجات خودش نمیکنه. شخصیتِ دیگهی داستان، یه دختر مهربون و حساسه؛ دختری از جنس روشنایی، دختری که میخواد هرطوری که شده دوستش رو نجات بده؛ اما…
دانای کل؛ کیان در حیاط قدم میزد؛ حیاطی که با آمدن ماهور دوباره زنده شده بود؛ مثل خودش که ماهور دوباره به زندگی اش روح بخشیده بود. با صدای زنگ موبایل جدیدش که بعد از شکستن موبایل قدیمی اش خریده بود، از فکر بیرون آمد و بدون نگاه کردن به اسم مخاطب پشت خطش جواب داد: -بله؟ – کیان! سلام. امیلی بود. پرحرص چشم هایش را بست. -چیکار داری؟ صدای پرعشوه ی امیلی تمام روحش را خراش می داد.
-وا، عزیزم! پرید وسط حرفش و گفت: -چی میخوای از جونم؟ امیلی جدی شد و با صدایی مملؤ از حسادت گفت: -ماهور توی خونه ی تو چیکار می کنه؟ کیان تعجب کرد از اینکه امیلی از بودن ماهور خبر داشت؛ اما با لحن پرتمسخری جواب داد: -به تو چه هان؟ به تو چه؟ خونه ی شوهرشه! -اون که رفته بود. کیان خواهش میکنم پای این دختره رو به زندگیمون باز نکن؛ رابطه مون رو داره خراب می کنه. عصبی خندید.
چی میگی تو؟ کدوم رابطه؟ اونی که عین بختک چسبیده به زندگیم تویی، تو. دست از سرم بردار امیلی! بدون اینکه منتظر جوابی باشد، قطع کرد و به موهایش چنگ زد. امیلی موبایل را کناری انداخت و پرحرص زمزمه کرد: -نشونت میدم که کی بختکه. ماهور باید بره! با فریاد برادرش را صدا کرد: -خوعان! خوعان بعد از چند دقیقه به اتاقش آمد و گفت: – چرا داد میزنی؟ -کیان و ماهور. خوعان منتظر نگاهش کرد…