دانلود رمان خدمتکار عمارت از لعیالام با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری که بخاطر بی پولی و بی کسی مجبور میشه تو عمارتی مشغول بکار شه که صاحب اون عمارت مردیه که…
بادیدن مامانش رومیز غذاخوری که بافیس و افاده غذا میخورد استرس شدیدی گرفتم با دیدنمون لبخندی زد +سلام مامان. منم آروم سلامی گفتم که بالبخند گفت ×سلام بچه ها صبحتون بخیر بیاین بشینین و توچشمام نگاه کردو لبخندی تحویلم داد که منم متقابلاً لبخندی زدم… از رستا خبری نبود و معلوم بود که هنوز خوابه =عزیزم یکم از خودت بگو چقد ساکتی از دوست دخترای سیاوش بعیده همچین سکوتایی…
خنده ای کرد و مشغول هم زدن چایی خودشو نشون داد. با غیض به سیاوش نگاه کردم که مثل بچه ها به دور از چشم مامانش لب برچید که چشم غره ای واسش رفتم. تصمیم گرفتم به مامانش همه چیو بگم تا منو بیرون کنه از اینجا… ولی میترسیدم سیاوش بیخ تا بیخ سرمو ببره و بزاره رو سینم. _ممم…ن اسمم ماهکه و دانشجوام و … با آرامش گفت: ×و…؟! سیاوش باچشمای درشت ابرویی بالا انداخت که لبخند شیطانی بهش زدم.
_و..هیچی ×فامیلیت؟! باصدای کلافه سیاوش دست از سوالی کوچیک و بزرگش برداشت +مامان بسه دیگه آبرومو بردی جلوش. آی موزمار آبروت جلو من میره؟! منی که بارها زیر مشت و لگد گرفتی… مامانش لبخند تصنعی زد ×عزیزم من قصد ناراحت کردنتو نداشتم. لبخندی زدم. _نه این چه حرفیه.. و مشغول خوردن غذامون شدیم… بعد از خوردن صبحونه با گفتن شب گپ میزنیم از سرمیز سوییچی برداشت و رفت…