دانلود رمان کوچه ای پر از آفتاب از کیادخت نورافروز با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آفتاب پهن شده، تو تازه داری می آیی؟ اشک در چشمان سیاه و کوچک رعنا حلقه زد. صدای زن لرزه بر اندامش انداخته بود. همین زنی که با نام اوستا او را می شناخت. با آنکه از ترس سر به زیر انداخته بود می دید که صبح تازه متولد شده و هنوز جوان است، پس چرا اوستا به او می گفت لنگ ظهر است؟ صدای هراس آور اوستا باز هم طنین افکند: – پس چرا همینطور واستادی! زود باش فضله های مرغو جمع کن. و او که از دیدن فضله های شل و آبکی مرغ و خروس ها دلش خالی می شد، اول رفت سراغ آنها که خشک تر بودند…
تنها که ماند در گنجه ها را باز کرد. روی چهارپابه مقابل میز توالت نشست. چراغ مطالعه روی میز تحریر را روشن کرد. سری به دستشویی زد، جدا از نظافت برق می زد و بوی پاکیزگی می داد. چشمش افتاد به پنجره ای که رو به چمن سبز باز شد؛ یکی دوتا درخت هم داشتند. از اتاق بیرون رفتو دلش می خواست به همه جا سرک بکشد.، در پیچ سرسرا بود که حمام های وان دار را کشف کرد. به دنبال آن از درب سالن بزرگی که باز بود وارد شد. دستگاهی با چوب نفیس و فاخر در صدر سالن نظرش را جلب کرد؛ به طرفش رفت.
پشت دستگاه ایستاد، انگشتش را روی شاسی های سیاه و سفید حرکت داد. آهنگ گوش نوازی در فضای خالی سالن پیچید، تا وقتی که انگشتش را برنداشته بود صدا ادامه داشت، از آنجا باز هم به راه افتاد، در خوابگاه نه اثری از کتابخانه دید و نه وسایل ورزشی، دریغ حتی از یک میز پینگ پنگ، در آخرین مسابقه پینگ پنگ بازی را به میهن همکلاسی اش باخته بود. ظهر دید در سالن غذاخوری روی میزهای طویل بشقاب هایی را مرتب چیده بودند. داخل هر بشقاب یک کارد بود و یک چنگال، اما هر چه نگاه کرد اثری از قاشق ندید.
دخترها موقع غذا خورد پر سر و صدا بودند، بلند بلند حرف می زدند و شاد شاد می خندیدند. انگار که توی این دنیا هیچ غمی نداشتند. اما او خجالت می کشید که حتی سرش را از روی بشقاب بلند کند؛ مدتی طول کشید تا به خودش دل و جرات بخشد تا توانست سرش را بلند کند، آنگاه نظری به میز پشت سر دست راست دست چپ انداخت که هیچکدام از آن ها را نمی شناخت. البته انتظار هم نداشت کسی او را بشناسد. وای که چقدر امروز به یک نگاه همدلانه احتیاج داشت…