دانلود رمان حماقت کوچک از آسمانm با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داشتم از مدرسه برمیگشتم خونه که چشمم به بستنیای دست بچه ها افتاد. دلم میخواست منم بستنی میخوردم اما پولشو نداشتم. بابام یه کارگر ساختمونی ساده بود و به زور میتونست خرج من و دو تا داداشمو در بیاره.خبری از پول تو جیبی مدرسه نبود. تو فکر این بودم چی میشد منم بتونم هرروز بستنی بخورم و داشتم بچه ها رو نگاه میکردم که یهو خوردم به یه نفر. سرمو بالا اوردم دیدم پسرعمومه (سامان) و داره با نیش باز نگام می کنه. سامان_بستنی دوس داری؟ _آره خیلی دوس دارم…
بعد از حرفهای لاله خانم که راجب ندامتش در خصوص دعوت مهشید و مادرش به پیاده روی بود دیگه تا رسیدن به خونه کسی حرفی نزد… حتی تو خونه هم هر کدوم یه وری رفتیم… نسیم اتاق خودش… لاله خانم اتاق خودش… سامان اتاق خودش… حس بدی داشتم. احساس می کردم اگه من نمی رفتم این ماجراها پیش نمی اومد… از داخل کمد یک دست لباس خواب آبی که با طرح گلهای سفید و زرد تزیین شده بود ، برداشتم و به سمت حموم رفتم… نه حوصله ی خوردن شام داشتم نه گپ زدن و نه هیچ چیز دیگه…
دلم فقط یه دوش آب گرم می خواست… و بعد خواب و خواب و خواب… از حموم که بیرون اومدم موهامو سشوار کشیدم و بعد هم بلافاصله پریدم رو تخت و خزیدم زیر پتوهای گرم و نرم… تمام مدت چشمم به موبایلم بود و انتظار یه زنگ یا یه پیامک از طرف پدرام رو می کشیدم… گاهی احساس می کردم شاید فراموش کرده باشه، یا مثلا پشیمون شده باشه… یا حتی به احتمال لاف زدنش هم فکر کردم اما با تصور لحن و شخصیت و وجناتش نمی تونستم از تصورات خودم راجب اون مطمئن بشم….
ساعت 11 شده بود اما خبری از پدرام نشد که نشد… چشمام کم کم داشتند گرم می شدن… یه حسی بهم می گفت امیدی به پدرام نیست و خودم باید دست به کار بشم… آهی کشیدم و خواستم پتو رو تا روی صورتم بالا بیارم که در اتاق به آهستگی باز شد و چند لحظه بعد با سامان عصبی مواجه شدم… آب دهنم رو پر سرو صدا قورت دادم و خودم رو کمی بالا کشیدم و کمرم رو تکیه دادم به تاج تخت و خیره شدم به هیکل بلند و ابروهای درهم گره شدش… با قدم های سبک و بی صدا خودش رو بهم رسوند و بالای سرم ایستاد…