دانلود رمان زحل از نیلوفر قائمی فر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
تصمیم خودمو گرفتم… آره من تصمیمی گرفتم که باورم نمی شد! داشتم تیری رو از کمونم رها می کردم که علاوه برا زخمی کردن یکی دیگه خودم هم زخمی می کرد! نمی تونستم با اوضاعی که برام پیش اومده و ممکن بود در آینده از این بدتر هم بشه برگردم پیش خانواده ام! اونم پیش خانواده ای که سه تا پسر غیرتی دارن!…
در اتاق باز شد، از کنار پرستار دیدم که بردیا تو چهار چوب در ایستاده، قلبم هری ریخت ،ای لعنت به تو قلب که حیا نداری، عزادار صالحم و برای بردیا هنوز فرو می ریزی ؟! خدایا من دیگه چطور آدمیم ؟ اصلا آدمم؟چرا اومده؟ اومده که بگه: خداحافظ، بچه هارو به دنیا آوردی، یه پنج تومن دست من داری، می ریزم به حسابت ،برو پی بدبختیت؟… بردیا _ خانم !”پرستار نگاهی کرد و گفت”: _ دکتر سقراط فشارش خیلی بالاست “ آخه مگه فامیلیش توکلی نیست ،سقراط از کجا اومد؟! من نمی دونستم بچه های بردیاست…
بچه هامون… بچه ی اولمو سقط کردم… سرم گیج می رفت درد می کرد، بخیه هام هم درد می کرد، حالت تهوع داشتم… چشمامو بستم، صالح مرد… دلم آتیش گرفت… ساده تر و مظلوم تر از این مرد نبود ،هیچ وقت بهش از ته دل نگفتم دوست دارم ،روی خوشش نشون ندادم ،یادم نمیاد چه طوری روز ها رو باهاش گذروندم . لعنتی یه خاطره یادت بیاد ،یه خاطره …اولین شبی که باهاش بودی… این قوی ترین خاطره ی یک زنه… اون حتی بلد نبود معاشقه کنه! من معاشقه های بردیا رو می خواستم.
سکوتش عذاب آور بود، انگار فقط می خواست کارشو انجام بده و بره ،برام منزجر کننده و نفرت آور بود، طی اون سال های باهم بودن. هر وقت سمتم می اومد، انگار قرار بود کسل کننده ترین و منفورترین کارو انجام و بدم !از اون حرفا کارای بردیا خبری نبود ،از نوازش های بردیا هم خبری نبود ،بردیا زنو بلد بود که من عاشق شدم… من با صالح از خودم هم دور شدم ،بیجاره بلد نبود ،مگه با چندتا زن بود ؟مگه چندتا آناتومی پاس کرده بود ؟ مگه چه قدر با این و اون بود و اطلاعات داشت…