دانلود کتاب ناسور از نیلوفر قنبری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
یه دختر داریم تو قصه مون که به خاطر درافتادن با حاج رضا پدر شوهری که گذشته ی تاریکی داره و یه راز مخوف؛ باعث میشه سرنوشت خودش تغییر کنه…
وقتی چشم هایش را به سختی باز کرد و نگاهش به آن اتاق محقر و کوچک افتاد، همه چیز یادش آمد. آرزو کرد ای کاش آن اتاق و آن خانه و آدم هایش همه کابوس باشند. یک کابوس شبانه که وقتی ببینی واقعیت نداشته و همان جا نفس راحتی بکشی و با خودت بگویی “خدارا شکر، بیدار می شوی خواب دیدم، یک خواب بد! ” اما نه! کابوس نبود؛ خیالات نبود؛ بدبختانه همه ی آنها واقعی بودند.
خودش را کشان کشان به پنجره ی بخار گرفته و کوچک اتاق رساند با آستین لباسش بخار روی شیشه را پاک کرد و نگاهی گذرا به آسمان گرفته و سرد زمستانی انداخت. باد به شدت می وزید گویی می خواست هر چه سر راهش بود را با خودش بکند و ببرد .دل گرفته ی آسمان ناسور هم قصد، باریدن داشت. به نظر غروب بود. از آن غروب ها که دلش می خواست با ماجونش کنار هم بنشینند.
دو تا فنجان چای داغ و شیرینی های خانگی که ماجون با دستان چروکیده ی خودش پخته بود را با خوشی بخورند و ماجون از روزهای خوب قدیم و جوانیش و از روزهای عاشقیش که با پدر جان به حرف هایش گوش کند، حرف بزند و او همینجور که شیرینی های خوشمزه را می خورد، داشتند. اما حیف که خیلی از خانه دور بود .نگاهی به حیاط خانه انداخت. شیلان داشت کنار حوض وسط حیاط، که مثل بازار شام شلوغ و به هم ریخته بود…