دانلود کتاب ویرانگر از سمیرا پروانه با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
اسرا یه دختر مذهبی و دانشجو بود که مثل بقیهی دخترا منتظر شاهزادهی سوار بر اسب سفید زندگیش بود و حتی تو خیالاتش هم تصور نمیکرد مرد زندگیش همون افسر پلیس گیج و عجیبی باشه که به طور اتفاقی تو یه شب تابستونی سر از اتاقش درمیاره و بهش دست درازی میکنه… بعد اون شب اسرا موند و روح زخمی که پیشنهاد ازدواج اون مردو قبول نمیکرد اما اینبار بازهم سرنوشت بیکار ننشست… اسرا حافظشو از دست داد و وقتی تو بیمارستان چشم باز کرد مرد جذابی رو کنار خودش دید که خودشو نامزد اسرا معرفی میکرد…
سه روز از آن اتفاق گذشته بود و من همچنان خانه بودم دانشگاهم نمیرفتم به خودم مرخصی داده بودم. بعد از ظهر بود و من در آشپزخانه ظرفهای نهار را میشستم. بابا که سرکار بود مامان هم رفته بود خانه همسایه که دخترش به تازگی زایمان کرده بود و اما این روزها از مهراد هیچ خبری نشده بود… با خودم میگفتم شاید پشیمان شده و در حرفی که زده مانده به هر حال حتی اگر پشیمان هم میشد فرقی به حال من نمیکرد چون چیزی از او به یاد نداشتم شاید اگر بعدها حافظه ام برمیگشت از او دلگیر میشدم، هیچ چیز
معلوم نبود… روزهای عجیبی را میگذراندم. دوست داشتم هرچه زودتر همه چیز را به خاطر بیاورم اما در این چند روز هیچ فرقی نکرده بودم زیاد پیش میآمد که مامان و بابا راجع به چیزی حرف میزدند که من آن موضوع را به یاد نداشتم يا حتی نسیم زنگ میزد و از اوضاع دانشگاه برایم میگفت اما استادها و افراد جدیدی را نام میبرد که من نمیشناختمشان همگی برایم توضیح میدادندو یادآوری میکردندو من قسمت های خالی ذهنم را با چیزهایی که میگفتند پر میکردم. تا حدودی با این موضوع کنار آمده بودم… غرق در افکار خودم
بودم که صدای زنگ گوشی روی میز بلند شد. شیر آب را بستم و دستکش هایم را هم درآوردم. به صفحهی گوشی نگاه کردم. شماره ناشناس بود. کمی هول کردم این روزها خواسته یا ناخواسته انتظارش را میکشیدم انتظار همان او را… نفس عمیقی گرفتم و جواب دادم. صدای مردانه ای داخل گوشی پیچید: الو سلام… لحن حرف زدنش و صدایش آشنا بود… اما مطمئن نبودم. -سلام شما؟ -مهرادم… مکث کردم حالا حرف زدن سخت تر شده بود. -بفرمایید… کمی سکوت شد با مکث گفت: خوبی؟ باز هم مکث. تنها صدایی که شنیده میشد …