دانلود کتاب غمزه از sarna_azadrahi با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
امیرکاوه کاویان ۳۳ ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه دار های تهران! توی کارخونه با یک کارگر جرو بحث میکنه واتفاقی باعث مرگ اون فرد میشه! طرف دیگه ی قصه دختریه که ۲۵ سال بیشتر نداره و میشه ولی دَم! حالا امیرکاوه باید رضایت رخنه نامدار رو بدست بیاره وگرنه طی شش ماه بالای چوبه ی دار میره!…
پلک هام رو بستم که صدای اس ام اس گوشیم بلند شد. دلهره توی دلم افتاد. با بسم الله پیام رو باز کردم و بعدش عین ژله تنم وا رفت. متن پیام این بود ” حدس می زنم دوس خبر چینت گزارش هارو داده بهت… فیلم دوربینای پارکینگ رو درآوردم. مدیر بیمارستان هم یه سلام ویژه فردا خدمتت داره. حالا تو باید دنبالم بیوفتی دنبال رضایت باشی.برات به پرونده درست کردم اووووف دکی.. فکر کنم تو الان از ترس تب کردی من باید پرستارت باشم…
اگه سکته نکردی جواب بده روشن شیم” از پارچ برای خودم یه لیوان آب ریختم. دستام می لرزید.تاحالا مگه چندتا روانی آدمکش پولدار به پستم خورده بود؟ اب و خوردم تموم دور دهنم خیس شد. بی اهمیت گوشی رو برداشتم که شماره ی رندش روی صفحه نمایش افتاد. بی جون تماس رو وصل کردم که صدای سردش پیچید: _فکر می کردم تا الان مردی دختر جعفر مفنگی! نفهمیدم از کجا به ذهنم رسید که گفتم: _پیامی … که دادی رو نشون پلیس
میدم.زیر خنده زد. خنده هاش مردونه و صدا دار بود. اما برای من مثل یه هیولا که داشت هووهوو می کرد بود. _کدوم پیام؟ گیج گفتم: همین پیامی که داخل تلگرامم برام فرستادی! _اپدیت کن خودت رو دکی… گزینه ی حذف دوطرفه خیلی وقته که اومده! بهت زده سریع رفتم داخل تلگرامم اما پیام لعنتیش نبود. از وقتی تهدیدم کرده بود یه بغض سنگین از ترس و تنهایی توی گلوم مونده بود. اب دهنم رو قورت دادم: _من… دست خودم نبود…