دانلود کتاب ناخدا از سحر نصیری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
تک دختر خونه بود و با تموم اون ارث و میراث هميشه ده قدم از همه عقب بود! چون یه لقب روش بود… مردار! از بچگی زیر هجوم درد و تحقیر بزرگ شد تا جایی که سرنوشت کاری کرد تا بتونه روی پاهاش بایسته و برای اولین بار خودش رو به پدر مستبدش ثابت کنه! پا توی راهی گذاشت که با اون آشنا شد. ناخدا جلال! مردی آروم و جنوبی که کل اهالی بازار ماهی گیرها روی اسمش قسم میخوردن!….
با حس کردن قدم هایی که از پشت سر دنبالمان می کردند ناخودآگاه به عقب برگشتم. از دیدن مکس و جسی که با فاصله خیلی کمی پشت سرمان راه افتاده بودند وحشت زده جیغ خفیفی کشیدم و خودم را ناگهان به بازوی ناخدا چسباندم. سریع به سمتم برگشت و نگران نگاهم کرد: چی شده؟ محکم تر به بازوی بزرگش چسبیدم و پشت سرش قایم چسبیدم و پشت سریه شدم. _دارن دنبالمون میآن بگو برن.
چند لحظه ای مکث کرد و بدن منقبض شده اش به حالت نرمال بازگشت. -این اطراف خطرناکه بهتره باهامون بیان. کارت ندارن که، دختر از اون موقع تا الان مگه آسیبی بهت زده ن؟ لبم را تر کردم و از پشت بازویش نگاهی به سگ ها که بی هدف دوروبرمان میچرخیدند انداختم. -برام مهم نیست حمله میکنن یا نه دیدنشون باعث نه، دیدنشو میشه ترس به دلم بشینه. گردنش کمی به عقب کج شد و از فاصله
نزدیک نگاهی به چشم هایم انداخت: چرا؟ دلیل خاصی داره؟ چند لحظه در آن تاریک و روشن هوا به چشمان تیره و براقش خیره ماندم: من… راستش آره، به خاطر یه خاطره ی بد از کودکیمه. با آرامش کنارم راه افتاد و از آن جایی که با هردو دست به بازویش چسبیده بودم مجبور شدم همراهش شوم ولی همه ی حواسم به پشت سر بود: میخوای راجع بهش حرف بزنی؟ حرف زدن درباره ترسها میتونه تابوی اونها رو بشکنه …