دانلود کتاب هومورو از شقایقخدایی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
روایت دختری ساده و از جنس مهربانی ک با تمام محدودیت ها و ترسهایش می خواهد از قفس و حصاری که خانواده و تفکرات سنتی برایش ساختند بیرون بیآید. پنهانی تلاش برای زندگی کردن و مستقل شدن می کند اما سرنوشت جوری رقم می خورد که وارد زندگی مردی درست نقطه مقابل خودش می شود. عشق را تجربه می کند و به او تکیه می کند و اما همان لحظه پرده از حقیقتی تلخ برداشته می شود و طی اتفاقاتی کاملا غیرمنتظره کمکم درگیر مشکلات بزرگی می شود…
روزها به سرعت سپری میشد و هوا روز به روز سردتر اما میان این سرما، زهره و آشنا غرق در حال و هوای خرید عروسی بودند. آشنا مثل هر بار به خانه زند میرفت در آشپز خانه مشغول بود که کیاراد وارد آشپزخانه شد از بطری آب در دستش جرعه ای نوشید و گفت: امیرحسین و صنم تو راهن. آشنا به سمتش چرخید. منگ پرسید: صنم؟ -زنش. با لبخند آهان کشیده ای گفت. هر زمان که امیرحسین از صنم تعریف
میکرد برای دیدنش مشتاق میشد. مرد خیره ی او بود وقتی دختر با سرانگشت مویش را زیر روسری برد. آشنا دستی به دامنش کشید و متفکر به سمت یخچالش رفت. پابندش صدایی داد و نگاه کیاراد پایین افتاد جزئیاتی در دختر بود که به چشمان کیاراد زیبا می آمد. -تو نمیخوای شال منو پس بدی؟ آشنا همان طور که نگاهش را در یخچال می چرخاند، پرسید: کدوم شال؟ کیاراد دست به سینه به یخچال تکیه زد.
– چند تا شال بهت دادم؟ آشنا نگاهش را هر جا میداد جز به سمت چشمان او. -آها… اون؟ راستش… همون روز تو جنگل گمش کردم و روم نشد بهتون بگم. دروغ گفته بود. هنوز هم آن شال را داشت دو سیب برداشت و به سمت او چرخید. -اگه بخواید به جبرانش میتونم براتون شال دیگه ای بگیرم. مرد سر تکان داد. -خوبه.. بگیر. آشنا یکه خورده نگاهش کرد. -بگیرم؟ کیاراد یک تای ابرویش را بالا داد و سؤالی نگاهش کرد …