دانلود کتاب دل کُش از شادی موسوی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
عاشقش بودم! قرار بود عشقم باشه. فکر میکردم اونم منو میخواد… اینطوری نبود! با هدف به من نزدیک شده بود…! تموم سرمایه مو دزدید و وقتی به خودم اومدم که بهم خبر دادن با یه مرد دیگه داره فرار می کنه! نمی ذاشتم بره… لب مرز که سهله… اگه لازم بود تا خود آسمون هفتم دنبالش می رفتم! حالا تو چنگمه… باید تاوان خیانتش رو پس بده! باید خودش شعله های عشقی رو که تو تنم انداخته خاموش کنه! خودش باید جنون و عشقمو در من نابود کنه! خودش باید خلاصم کنه! اون یه قاتلِ… یه جانی… اون لعنتی دلمو کشته!
صدای مهیب شکستن میز در حجره می پیچد. وصال ترسیده در خودش جمع میشود و جیغ خفه ای میکشد. محمود سریع به سمت در میدود و کرکره را پایین میکشد تا اتفاقات داخل حجره را از انظار کاسب هایی که سرک میکشیدند پنهان کند حاج سلامی سرجایش خشک شده و برای لحظات از پشت سر به عماد خیره میماند. این پسر آتشش خیلی تند بود. چه می کرد؟ نمیتوانست به او خرده بگیرد. اما دلش نمیآمد که این دختر را اینطور بیپناه رها کند. دوقدم باقی مانده را به طرف وصال بر میدارد و وصال بدون این که نگاهی بکند که چه
کسی به سمتش آمده تنش را به صندلی میچسباند و بیشتر در خود فرو میرود. حالا صدای گریه ها و هق هق خفه اش به گوش میرسید. -دخترم؟ با شنیدن صدای گرم و مخملی حاج سلامی دیوار هایی را که به دور خودش کشیده بود را پایین میکشد. سر بالا میآورد و نگاهش را اول به لیوان آب و بعد به چشمان حاجی میدوزد. در نگاهش همه چیز بود… درد بی پناهی شرمندگی… ترس و وحشت، حاجی یک چیز را میدانست که شاید این دختر گناهکار باشد اما او مسئول بود. نمیتوانست شانه خالی کند. او بود که این دختر را به عماد
معرفی کرده بود و ضمانتش کرده بود. گناهکار یا بی گناه اگر تاوانی بود خودش را در آن شریک میدانست. لیوان را جلوتر میبرد و وصال دست لرزانش را بالا میآورد و لیوان را از دستش میگیرد اما به ثانیه نکشیده که لیوان از دست بیجان و لرزانش رها میشود و به هزار تکه تبدیل میشود. نگاه خشمگین عماد به این سمت کشیده میشود و وصال با دیدن چشمانش چنان وحشت زده میشود که بدون فکر روی زمین مینشیند تا شیشه ها را جمع كند! -پاشو دخترم… وصال جان … دخترم منو نگاه کن… وصال به جای اینکه به حاجی نگاه کند …