دانلود کتاب هزار و سیصد و سکوت از زهرا علیرضایی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
گرچه مغزم مسلسل وار دستور گریز صادر می کرد؛ اما دستم، جانِ بستنِ پنجره را نداشت. پنجره ای که ناجوانمردانه، در پس هوای یخ زده اش، رایحهی لطیف عطر او را، مهمان اتاق کرده بود. نمیدانستم کدام از خدا بی خبری، به سلیقه شیرین خاطرات من، دستبرد زده و دارد آن سوی پنجره، بوی سال های گذشته را بر سر دلِ دلتنگ من میکوبد …
تنها چیزی که دلم میخواست، این بود که مهمانی مزخرفی که برای دلجویی از من ترتیب داده بودند، شروع نشده تمام شود. به تعارف آقای جانبخش پدر این خانوادهی پرجمعیت پشت میز چوبی کنده کاری شده که به طرز وسواس گونه ای مرتب چیده شده بود نشستم و با همان لبخند مصنوعی که بر لب سنجاق کرده بودم، دست هایم را به هم گره زدم و روی میز گذاشتم در مقابل این همه رفتار محترمانه و محبتهای اغراق آمیز باید مؤدب به نظر میرسیدم و این برای من سخت ترین کار در آن لحظه بود. از همه هم بهتر همان دختر خشمگین
خانواده بود که غرولند کنان دورترین نقطه به من را انتخاب کرده بود و گهگداری زیر لب لیچار بارم میکرد. حداقل او نمیخواست من را شرمنده احترام بیش از از حد معمول خود کند. ترجیح میدادم همگی، مثل دخترشان که به گمانم خزان نام داشت از من دور شوند و بگذارند من در مزرهای نانوشتهی خودم تنها بمانم که اگر میگذاشتند، قطعا حالا با این وضع کاملا معذب ما بینشان نبودم. بعد از چیدن میز و ردیف کردنِ چندنوع غذای خوش رنگ و لعاب جلوی دستم همگی نشستند. آقای رادمنش و جاوید در کنارم خانم رادمنش و پسر دیگرشان
در مقابلم و خزان انتهای میز با دو سه صندلی خالی اختلاف از همه. سکوت سنگینی به میان افتاد سکوتی که آرزو میکردم تا ابد بماند و من مجبور به تحمل سر و صدای آن ها نباشم. مادر خانواده اما مهلت نداد این سکوت حتى چند ثانیه هم نفس بکشد. -بفرماييد لطفاً غذا سرد میشه از دهن میوفته تعارف نکنید. سر پایین انداختم دفترچهام را از جیب پیراهنی که روی تیشرتم پوشیده بودم در بیاورم. همزمان یاد حرفی که خزان وقت آمدنم زیر لب غر زده بود، افتادم: “مردک انگار اومده خونه مادربزرگش شب بمونه با این ریخت و قیافه!” …