دانلود کتاب مادمازل از حدیث افشارمهر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
من کاترین هانسلم، دختر دورگهٔ روسی ایرانی. تنها یه عضو از خانوادهم باقی مونده بود؛ اون هم نانا خالهٔ تنیم بود؛ اما همه چیز وقتی پیچیده شد که وارد دانشگاه شدم و با استاد ادبیات، آریا وثوق آشنا شدم. اون مرموز بود، ساکت و موذی، اما پشت اون چهرهٔ بهظاهر آرومش راز ها نهفته بود. مثلاً چه به روز راضیه، نامزد سابق آریا اومده بود؟ کی خبر داره؟ همه یا هیچکس؟ اگه همه خبر دارن، پس چرا هیچچی به روی خودشون نمیآرن؟ …
لقمه رو توی دهنم چپوندم و با عجله به بیرون رفتم. امروز روز آخرین امتحان بود. بلاخره راحت میشدم قرار بود برای کسایی که نمره بالایی گرفتن اردویی در نظر گرفته بشه دعا دعا میکردم تا من هم بتونم جزو اون دسته از گروهی باشم که به اون اردو میرن همزمان با خروجم از خونه در خونهی کناری هم باز شد و آریا از در خارج شد. کی از استاد به آریا تبدیل شد؟ منتظر نموندم تا با نگاه کردن بهش وقتم تلف بشه سوار ماشین شدم و گاز دادم سمت دانشگاه. زیر لب مطالب رو تکرار میکردم چندین و چند بار وارد پارکینگ دانشگاه شدم.
همزمان با ورود من ماشین استاد هم وارد شد تمام من پشت سرم بود. هر چی هم به سرعت ماشین اضافه میکردم فایده نداشت و عقب نمیافتاد. دستام رو برای دعا به هم چسبوندم و زیر لب تند تند زمزه کردم. _مریم مقدس به من کمک کن تا پیروز و سر بلند از آخرین امتحان هم بیرون بیام و رویی برای استاد گرامی باقی نزارم. آمین با پوزخند از ماشین پیاده شد و در رو بست لبام رو جمع کردم و به دیوار کرمی رو به روم خیره شدم نکنه دعاهام رو شنید؟ خب شنیده باشه بی تربیت نه باید فالگوش بایسته در ماشین رو بستم و با دو
خودم رو به کلاس رسوندم. وقتی روی صندلی نشستم قفسه سینهام از نفس زدن بالا پایین میشد. النا با استرس گفت: اگه این امتحان رو بد بدم حتما مشروط میشم. _به خودت انرژی منفی نده، افکار مثبت داشته باش. _خیلی خب خوب میدم خوب میدم. با خنده گفتم: نگرفتی. با ورود استاد کلاس غرق سکوت شد. دو تا مراقب پشتش وارد شدن و مثل بادیگاردها دو طرف کلاس رو گرفتن. استاد رو صندلی نشست و لیست دانش آموزان رو بالا آورد اسم همه رو یکی یکی میخوند به من که رسید فرصت حرف زدن نداد و سریع اسم بعدی رو خوند …