دانلود رمان دژخیم از مهتاج با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
پولدارترین تاجر محل یه دختر داشت، یه حوری بلوری که کل پسرای هیز شلوار به دست دور و برش لهله میزدن برا داشتنش، من هرکسی نبودم، نه برا شهوت میخواستمش نه عشق و عاشقی، من فقط برا عذاب دادن اونو می خواستم، برا اینکه گلستونش رو آتیش بزنم، کار سختی نبود دوتا حرف عاشقانه تب دار گفتن زیر گوشش، صیغم شد و…
دور میز نشسته بودند و مشغول خوردن صبحانه بودند، شهریار روبروی آنیتا نشسته بود، آنیتا در افکارش غرق بود و خیره شده بود به فنجای چای، شهریار لبخندی زد و با شوخی گفت -آنیتا خانم بدهی بالا آوردی؟ -هوم؟ -میگم بدهی بالا آوردی؟ آنیتا سرش را به جلو خم کرد و شهریار هم نزدیک آمد -نه ولی اگه زیاد حرف بزنی روتو بالا میارم -من عاشق بالا آوردن دخترام -از بس روت بالا آوردن عادت کردی آنیتا سرش را عقب کشید، شهریار لبخندی زد و چایش را نوشید.
بعد از صرف صبحانه هرکس به نحوی مشغول بود، همه منتظر عاقد بودند، تیام پسر عمه هامون آهنگ شادی را پخش کرد، دختر ها شروع کردند به رقصیدن، آنیتا دست نیلو را کشید و همخوانی کرد -روانی روانیتم، عاشق دیوونه بازیتم نیلو کنار گوش آنیتا فریاد زد -رستاک داره نگام میکنه -میتونه بیاد برقصه نه که فقط نگاه کنه -دیوونه ای به خدا نیلو از جمع رقصنده ها خارج شد و به سمت رستاک رفت، اخم های مرد درهم بود، نیلو کنارش نشست و دستش را روی دست رستاک گذاشت.
سر رستاک به سمت نیلو برگشت، چشمان طوسی اش را دوست داشت لب زد -همه رنگی رو شناختم من با اون رنگ چشمات -اخراش رو نمیفهمم واضح لب بزن سرش را نزدیک برد و پچ زد -همه رنگی رو شناختم من با اون رنگ چشمات سرش را عقب کشید، تن دختر گرم شد…خیس عرق شد از شرم…سرش را پایین انداخت،
قصد این مرد از این حرف ها چه بود؟ رستاک عمیق نگاهش کرد و باز به حرف آمد -نیلو بیا! دختر با گیجی سرش را تکان داد -کجا؟ -میان جان ما ضربان قلبش روی ده هزار رفت…