دانلود رمان رخ مهتاب از زهرا رضایی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
افرا دختر بیپروا و وکیل جسوریست که گذشتهی سختش این حرفه را رقم زده. گذشته ای که به یک معضل اجتماعی گره خورده و با گره خوردن به یک زندگی، دیگر معضل نخواهد بود. دستِ تقدیر او را با ترس هایش رو به رو میکند و در آسمانِ سرنوشت مثل ماه میدرخشد. ماهی که آرزویش غرق شدن، میان امواج پرتلاطم دریاست…
مادرم دست نوازشی روی سرش کشید و از مقابل در کنار رفت. _ زنده باشی پسرم! نوید هم کفش هایش را در آورد و همانطور که منتظر بود من داخل شوم، پشت سرم آمد. فهیمه بانو انگار تازه من را دیده باشد، دست روی صورتش کوبید. _ خاک بر سرم چرا سرتا پا خیسی؟ سمت اتاقم رفتم و حولهی کوچکِ سفید رنگ را برداشتم. _ بارون خیلی تند بود. هول زده خودش را به آشپزخانه رساند. _ الان براتون چایی میارم گرم بشین. حولهی نو را سمت نوید گرفتم. _ موهات رو خشک کن.
لبخندی تصنعی زد و خودش را بیشتر به شوفاژ چسباند. _ لازم نیست من واقعا خوبم. کلافه از آن همه امتناع، حوله را روی سرش انداختم. قبل از آن که دستم را عقب بکشم، گوشم ی حوله را پایین کشید و چشم های تب دارش را به نگاهم دوخت. از حرکتش شوکه شدم اما هنوز حرفی نزده بودم که تلفنم زنگ خورد. چند قدم عقب رفته و پشت به او چرخیدم. صدای آشنا و بمی گوشم را پر کرد. _ سام و علیک خانوم وکیل؛ چیشد؟ گرخیدی؟ او حرف میزد و صدای سوت در گوشم هرلحظه بلند تر میشد.
_منو نیگا، ایندفعه که این بچه راکفلر اومد شاخ شد برامون. اما راه نداره بپیچونی. باس این کارو ردیف کنیم با هم. ملتفتی که چی میگم؟ سکوت میانمان عمق گرفت و من قفل کرده بودم. _ دارم بادمجون واکس میزنم؟ لب های خشکم را با زبان تر کردم و از نوید فاصله گرفتم. به سختی تن صدایم را کنترل کردم. _ کی هستی؟ قهقههی کریهای زد. _ زپرشک! نشناختی؟ مگه قرار نبود حمله کنی؟ دِ یالا خروس جنگی! پلک بستم و دست های لرزانم را مشت کردم. لحن خاص و آن صدای آشنا برای مرد منفوری جز شکوهی نمیتوانست باشد…