دانلود رمان عروسک شو از نسترن قائدی نژاد با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
شهریار اصلانی یه قاچاقچیه کله گنده اس که ادم میفرسته سراغ دخترا تا مخشونو بزنه و به هوای ازدواج بیاره تو عمارت و بعد بفرسته دبی. این بین کسی نمیتونه مخ رهایش رو بزنه و خودش وارد عمل میشه. از جسارتش خوشش میاد و عاشقش میشه و اونو میاره عمارتش و تازه رهایش میفهمه تو چه دامی افتاده..
سپنتا با غرور سر بالا داد و دیدم که سیبک گلوش بالا پایین شد. -اره خودم خواستم. تو چی؟ دستشو به سمت من که مات و مبهوت بودم دراز کرد و گفت: -تو نخواستی؟ توام همینو خواستی. اینو میخوای که همه بسیج شدن اسمش از شناسنامه شاهین بیرون بیاد. که بشه زن شرعیت، زنی که باهاش بیرون بری خرید بری تفریح بری و باور داشته باشی برای خودته. منم همینو میخواستم… میترا سهم من بود. نه زمینهاش.
اون چیزی بود که من از زندگی طلب داشتم! حتی اگه من اونی بودم که قرار بود با چاقو بکشمش و همه چی و بندازم گردن دخترش! همیشه فکر میکردم آدمها به یه حدی از درد که برسن، ِسر میشن… فکر میکردم اینایی که شاهرگشون رو میزنن و میمیرن لحظه های اخر که دردشون خیلی زیاد میشه دیگه بی حس میشن دردی رو حس نمیکنن چون زمان زیادی تحت تاثیر اون درد بودن… اما امروز فهمیده بودم نه!
درد در هرصورتی ادمو از پا در میاره! حتی اگه مدتها باهاش خو گرفته باشی! من تمام این سه سال میدونستم شهریار چه بلایی سرم آورده که چرا بهم نزدیک شده که قصدش چی بوده! اما باز هم وقتی از یه نقشه بی سرانجام دیگه اش مطلع شدم ناراحت شدم شکستم و دیگه رهایش نبودم. میخواست میترا رو به قتل برسونه و بعد من اونی باشم که دستگیر میشم؟ فکر کرده بود چه مجازاتی در انتظارمه؟!…