دانلود رمان اسیر درون از خانومی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
امروز از آن جمعه های لعنتی ست ، همان ها که انگار با زمان هم سر جنگ دارند ، الحق که مقاومتشان ستودنیست ، چرا که برای تمام نشدن ،حتی با عقربه های ساعت هم دست به یقه شده اند و در این بین ، انسان هیچ چاره ای جز سرگرم کردن خودش ندارد…
همیشه یک جورایی، دلم را قرص می کرد، من در میان سایر کارگزاران، همانند جوجه بودم، از آن هایی که زیر سبد مانده و می ترسد که گربه شاخش بزند، اما آنها اکثرا نیروهایی کارکشته و با سابقه ای بودند که مانند گرگ، فرصت ها را غنیمت می شمردند، برخوردشان با سهامداران عالی بود و آنها را مانند موم در مشت خودشان فرم می دادند و تحلیل های بسیاری در اختیارشان قرار می دادند و در این بین تنها کسی که به من قوت قلب می داد مهندس بود، انگار دست نامرئی اش را پشت سرم گذاشته بود.
مرا با اطمینان خاطر به جلو هل می داد. حرفی نمی زد که دلگرم شوم اما همین که استرس و نگرانی ام را درک کرده بود، به من آرامش می داد… آن روز را هنوز خوب به خاطر داشتم، خانمی که زبانش روی حرف (سین) می گرفت، با یک دفترچه بانکی از راه رسید، روزهای اولی بود که سر کار رفته بودم، خیلی مراقب بودم تا همه وظایفم را به خوبی انجام دهم، با روی باز از او استقبال کردم، بعد از چند دقیقه دفترچه اش را روی میز گذاشت و گفت:-لطفا ببین تو حسابم چقدر پوله.
اول احساس کردم گوش هایم درست نشنید… -من حسابتون رو چک کنم خانم؟ ما چنین سیستمی نداریم با حالتی طلبکار گفت: – یعنی چی ؟ خب می خوام بدونم تو حسابم چقدر پوله خنده ام گرفته بود: -خانم اینجا باجه بانک نیست که موجودی حسابتون رو از من می خواین! شروع کرد به توهین کردن: -پس تو اینجا نشستی که چه غلطی بکنی ؟ دهانم از تعجب باز مانده بود، در همان لحظه صدایی از پشت سرم گفت: -سرکار خانم اینجا فقط سهام خرید و فروش می شه ،چک کردن حسابتون بر عهده بانکه، تشریف ببرید اون طرف تا حسابتون رو بررسی کنن…