دانلود رمان احساس من معلول نیست از سمیه-ف-ح با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
هنگامه دختری متفاوته.البته متفاوت نه از نظر خودش. از دید شمایی که اونو متفاوت می بیند. البته بعضی وقت ها همینم غنیمته. چون خیلی ها ممکنه اصلاً نبیننش. چون اون معلوله. یه معلول جسمی. معلولی با هوش و قابلیت هایی خیلی بیشتر از تو! خیلی بیشتر از من! باز تا اینجا مشکلی نیست. مشکل وقتی به وجود می یاد که این آدم، عاشق یه فرد سالم از نظر جسمی میشه. اون معلوله ولی احساسش معلول نیست. اون به اندازه ی من و تو یا حتی شاید خیلی بیشتر از ماها، عشق رو می فهمه…
دو روز بعد از مهمونی هنگامه، به مهشید زنگ زد. بعد از دومین بوق برداشت. -بله ؟ -سلام خانم زند. زاهدیان هستم! کمی سکوت برقرار شد و بعد مهشید آهسته گفت: -بله! حال شما اقای دکتر؟ نریمان خودش رو جمع و جور کرد و یه نگاه به یادداشت های روی میزش انداخت و گفت: -مزاحم شدم اگه وقت داشته باشین امروز عصر با هم یه قراری بذاریم . مهشید اروم گفت: -مشکلی نسیت! من وقتم از پنج به بعد آزاده! نریمان با خوشحالی گفت : -پس اگه اجازه بدین من ساعت شش می یام دنبالتون.
مهشید گفت : شما آدرس رو بفرمایین بنده خودم می یام .برای شما زحمت می شه. نریمان گفت: -اصلا حرفش رو نزنید. شما آدرس منزل رو برای من اس ام اس کنید. شش جلوی منزل هستم. مهشید بعد از تشکر و خداحافظی تماس رو قطع کرد. ساعت چهار بعد از ظهر بود که از دانشگاه رسید خونه. سریع دوش گرفت. صورتش رو اصلاح کرد. یه پیرهن سفید با کت شلوار نوک مدادی به تن کرد. ادکلن بالما سو رو خالی کرد رو لباسش کفشای واکس خورده و تر تمیزش رو از تو جعبه درآورد و گذاشت پشت در.
یه نیگا به ساعت انداخت. پنج شده بود. دیگه طاقت تو خونه موندن رو ندا شت. ترجیح داد زودتر بره و اگه قراره منتظر بمونه دم در خونه اش منتظرش بمونه! پنج و چهل دقیقه بود که رسید دم در. همونجا منتظر شد. استرس داشت. یه پرانول ده از تو داشبرد برداشت و همونطور خشک انداخت بالا. رأس ساعت شش، مهشید از در ساختمان بیرون اومد. پالتویی به رنگ بنفش سیر به تن کرده بود با شالی از همون رنگ ولی روشن تر! نریمان چراغ داد و مهشید آروم به سمت ماشین حرکت کرد.