دانلود رمان مروارید از نازنین محمدحسینی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ُرهان زرگر، ته تغاری حاج آقا زرگر بزرگ راستهی طلافروشهای بازار بزرگ تهران، پسری از یه خونوادهی سنتی و مذهبیه که بجز خواهر و مادرش با هیچ جنس مونثی هم صحبت نمیشه و چشماش هیچ زنی رو نمیبینه! برهان چشم پاک حالا باید برای رهایی از این با دختری ازدواج کنه که… مروارید دختر هجده سالهای که برای رسیدن به آرزوهاش از پرورشگاه که تمام این سالهای زندگیش رو توی اونجا گذرونده میاد بیرون و به دنبال زندگی جدید میره! حاج اقا زرگر پدر برهان اونا رو مجبور میکنه تا با هم ازدواج کنن و این دقیقا چیزیه که مروارید می خواد…
این اولین روزی بود که بعد از دنیایی از نفرت من و مروارید داشتیم میخندیدیم. فقط خودمون می دونستیم که پس این خنده ها هیچ رابطه ی زناشویی ای گنجونده نشده بلکه حتی دلیل این آرامشی که نسبت بهش پیدا کرده بودم فقط دلسوزی ای بود که از اول صبح گریبانم رو گرفته بود. طاق باز روی تخت خوابیده بود و مشغول آب نبات چوبی ای بود که توی بستهی خریدام بود. – رفتی پیش خانم پیران؟ لباسم رو مرتب کردم. خیلی زودتر از هر روز برگشته بودم. از مرواریدم هیچ ایرادی نگرفتم.
اصلا زبونم نمیچرخید بهش گیر بدم یا بخوام سرش داد بزنم. انگار داشتم بعد از حدود یک ماه به حضورش عادت میکردم. – آره. – آره و کوفت خب بگو چی شد دیگه قسطی حرف میزنی؟ عین تلفن سکه ای میمونه وسطش باید قطع کنه سکه جدید تحویل بگیره. آخه ماشالا پاستوریزه هیچ مدلیم نمیشه بهش باج داد. بهش چشم غره رفتم و اونم پشت پلکش رو نازک کرد… – باید مشاورهها رو شرکت کنیم و بعد اگر طبق شرایط بودیم… نذاشت حرفم رو تموم کنم: – بازم کار خودش رو کرد؟
بابا نورا بیماری خاصه چطور برای همه دو سوته بیماری خاص میدن اونوقت ما باید سماق بمکیم تا خانم آیا دلش بخواد نورا رو بده بهمون یا نه! این دختر فقط هجده سالش بود. روحیه اش شبیه همون آب نباتی بود که توی دهنش با سر و صدا ملچ ملوچ می شد بود. حرف های برزرگ تر از دهنش می زد ولی از دید من شبیه به یه دختر بچه ی دبیرستانی بود که فکر می کرد خیلی بزرگ شده. پاهاش رو موازی هم گرفته بود بالا و آب نبات رو هم توی دهنش می چرخوند. زیادی برای این که شوهر داشته باشه کوچیک بود…