دانلود رمان چشم ها از نیلوفر قائمی فر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آلا مدل معروف ، طی تصادفی که با سردار پسر طلا ساز معروف شهر دارد تمام زیبایی خود را از دست می دهد . به جبران تقاص زیبایی اش طبق قانون تقاضای ازدواج با سردار را دارد اما …
آخر هفته نه خونه ی پدرش اینا می رفتیم نه می ذاشت من برم خونه ی مامانم اینا ،نمی دونم چش شده بود، مامان و بابام خودشون می اومدن یا صبح ها که نبود می رفتم
پیششون اونم هزار بار زنگ می زد، گیر می داد برگرد، چند ساعته اونجایی! الآن میام دنبالت، همین الآن آژانس بگیر برگرد خونه بعد که بر می گشتم عین صابون سر
شور، مغز منو می شست به همه چی به همه کس بهونه می گرفت… قشنگ یه کاری می کرد که ترجیح بدم نرم، نه تنها در رفت وآمد با خانوادهامون، در رفت وآمد تنهای خودمم به گیر دادن افتاده بود.
تا گوشیمو دستم می گرفتم می گفت:کیه؟ با کی هستی؟ چی میگه؟ به معنی واقعی کلافه ام کرده بود وقتی جوابشو نمی دادم به زور گوشیمو می گرفت نگاه می کرد تا خیالش راحت بشه! انگار وسواس گرفته بود،وسواس نه! می ترسید!!! تنها کسی که باهاش می موند من بودم، نمی خواست اینو از دست بده، ممکن بود چند ماه دیگه همه شرایط فعلیشو از دست بده، هر جور شده می خواست منو حفظ کنه تا حداقل امکان از دست ندادن موقعیتش با وجود من باشه. اون شب بعد یه جر و بحث شدید مثلا می خواست دلجویی کنه، ببرتم بیرون…
تا اومدیم سوار ماشین شدیم و از پارکینگ اومدیم بیرون ،دیدیم حاج آقا دم خونه امونه. سردار نوچی کرد و گفت :تو پیاده نشو. وا! زشته! حالا بگه عروسمون بی شعوره. -سردار میگم پیاده نشو بگم ،دارم می برمت دکتر… – سردار زده به سرت نه؟ از چی فرار می کنی؟! خدا نجاتت بده زده به سرت انگار. از ماشین پیاده شدم نوچی کرد و از ماشین پیاده شد و سلام کردم و حاج آقا سری تکون داد و شاکی به سردار نگاه کرد و گفت: آلا خانم مشکلی پیش اومده. – سردار حاج آقا! – حاجی اومدم ببینم مشکل چیه که سردار…